تاجری قبل از عزیمت به سفری طولانی با همسرش خداحافظی کرد. همسرش گفت: تو هیچ وقت هدیهای قابل برایم نیاوردی. مرد جواب داد: امان از دست شما زنهای ناشکر! هر چه که من به تو دادهام ارزش سالها کار داشته است. چه چیز دیگر میتوانم به تو بدهم؟ زن گفت: چیزی که به زیبایی خود …
. همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود؛ نوبت به او رسید: «دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟» گفت: میخواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش را بست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت: حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته …
. ابوسعید را گفتند: کسى را مى شناسیم که مقام او آن چنان است که بر روى آب راه مى رود. شیخ گفت: کار دشوارى نیست؛ پرندگانى نیز باشند که بر روى آب پا مى نهند و راه مى روند. گفتند: فلان کس در هوا مى پرد. گفت: مگسى نیز در هوا بپرد. گفتند: فلان …
. مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دوانتهای چوبی میبست… چوب را روی شانهاش میگذاشت و برای خانهاش آب میبرد. یکی از کوزهها کهنهتر بود و ترکهای کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانهاش را میپیمود نصف آب کوزه میریخت. مرد دو سال تمام همین کار را میکرد. کوزه سالم و نو مغرور …
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود. اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم…. زن گفت صدها …
. مردی وارد گلفروشی شد تا دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری زندگی می کرد سفارش دهد و با پست برای او بفرستد . وقتی از گل فروشی خارج می شد دخترکی را دید که کنار درب ورودی گل فروشی نشسته و گریه می کند. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید …