. زن و شوهر پیری با هم زندگی میکردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمیرفت و گلههای شوهرش رو به حساب بهانه گیریهای او میگذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز… پیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف میکند و …
. روایت شده است در حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی بزرگ میساختند. اما چند روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاریها را انجام میدادند. پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از منارهها کمی کجه! …
. پیرزن نابینایی جلوی حضرت موسی (ع) را گرفت. گفت دعا کن خدا چشمانم را برگرداند. حضرت موسی گفت باشد. پیرزن گفت دعا کن جمالم را هم برگرداند. حضرت یک توقفی کرد. با خود گفت چشمانش را خدا داد، دیگر زیبایی و… وحی آمد که موسی چرا فکر میکنی؟ مگر از تو میخواهد؟… .
. یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته رزی، خانم نسبتا مسن محله، داشت از کلیسا برمیگشت … در همین حال نوهاش از راه رسید و با کنایه بهش گفت: مامان بزرگ، تو مراسم امروز، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد؟! خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت:… عزیزم، اصلا …
. توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد ….. یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم ….. آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافههاش ….. همینجور که داشت کارشو میکرد رو به پیرزن کرد …