داستان کوتاه

D&R: امید

. تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد، او ساعت‌ها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد. سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه‌ای کوچک …

D&R: رنج شیطان

. شیطان به حضرت یحیی گفت: می‌خواهم تو را نصیحت کنم! حضرت یحیی فرمود: من میل ندارم ولی می‌خواهم بدانم طبقات مردم نزد شما چگونه‌اند. شیطان گفت: ‌مردم از نظر ما به سه دسته تقسیم می‌شوند:…. ۱) عده‌ای مانند شما معصومند، ار آن‌ها مایوسیم و می‌دانیم که نیرنگ ما در آن‌ها اثر نمی‌کند ۲) دسته‌ای …

D&R: منتظران

. پدر چهار تا بچه این‌ها را گذاشت توی اتاق و گفت این‌جا‌ها را مرتب کنید تا من برگردم. می‌خواست ببیند کی چه کار می‌کند. خودش هم رفت پشت پرده. از آن‌جا نگاه می‌کرد می‌دید کی چه کار می‌کند، می‌نوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند برای خودش. یکی از بچه‌ها که …

D&R: سنگ و سنگ تراش

. روزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد با خود گفت: …. این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که او …

D&R : لحظه تحویل سال

. شب وقتی رسید بالای سر مزار، سال تحویل شده بود. با عجله سنگ را شست و گلدان بنفشه را کنارش گذاشت.به اطراف نگاهی انداخت. سنگ مزار ها به او خیره بودند. غمی بزرگ سینه اش را فشرد. روی اخرین سنگ که اب می پاشید و فاتحه میخواند افتاب بالا امد. .

D&R: راز جعبه کفش

. زن وشوهری بیش از ۶۰ سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند. آن‌ها همه چیز را به طورمساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز باهم صحبت می‌کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی‌کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را …