ارسال داستان

 

پس از تکمیل کردن مشخصاتتون می تونید داستان خودتون رو ارسال کنید

داستان با ذکر نام شما درج می شه . در صورت تمایل می تونید درخواست کنید تا ایمیلتون هم درج بشه

برای ارسال داستان به پایین صفحه مراجعه نمایید  👇👇

 

دیدگاه‌ها

  1. محیا یارندی

    داستان کوتاه:دنیا هیچ وقت با تو عادلانه رفتار نمی کند!
    وقتی کوچک تر بود،همیشه برایش داستان دختر کبریت فروش را تعریف می کردند.داستان دخترکی بیچاره را که مجبور بود تا همه ی کبریت هایش را نفروخته به خانه برنگردد،داستان دخترکی که در آخر از این دنیا هیچ نصیبی نبرد و پیش مادرش برگشت.

    سوزانِ کوچولو،پشت پنجره ی کتابخانه ای که به تازگی در شهر باز شده بود،ایستاده و چشم به کتاب ها دوخته بود.در حسرت داشتن یکی از آن کتاب ها دست های دستکش پوشش را روی شیشه ی سرد کتابخانه گذاشت.دستکش،بسیار کهنه،قدیمی و کثیف بود،چند جایش هم پاره بود.زیر لب کلماتی را تکرار کرد که نشان از دانشش داشتن…اندک حاضرانی که حرف های او را شنیدند،از دانش این دختر حیرت زده شدند!مگر چند دختر چهار ساله قادر به درک چنین جملاتی بودند؟؟؟ناگهان صاحب کتابخانه که مردی عصبی،مغرور و از خود راضی بود، سر رسید و دخترک را با الفاظ بد دور کرد.هیچ یک از حاضران-حتی آن هایی که از دانش او آگاهی داشتند-سعی نکردند جلوی مغازه دار را بگیرند.دخترک غمگین و افسرده از آنجا دور شد.

    همیشه وقتی داستان دخترک کبریت فروش را می شنید،نتیجه گیری متفاوتی نسبت به سایر افراد می کرد:اینکه نباید دختری به آن کوچکی را برای کار بیرون فرستاد.دختر باید کارهایی در حد خودش می کرد و شامش را-حالا هر قدر هم که کم بود-می خورد؛ در عوض پدرش از شام بی نصیب می ماند تا دخترش کمی آسایش داشته باشد،نه برعکس! و بقیه همیشه با این نتیجه گیری ،مخالف بودند.و این باعث شد سوزان دلش بخواهد خودش این داستان را بخواند.خوشبختانه این پرورشگاه هم چند پرسنل خوب داشت که به سو-او دوست داشت خودش را سو صدا بزند-سواد خواندن و نوشتن را یاد بدهند.البته نوشتن سو چندان تعریفی نداشت،ولی حداقل می توانست بخواند!
    اما چیزی که سو خیلی دیر متوجه اش شد،دلیل این بود که چرا همیشه این قصه را برایش تعریف می کردند؟!؟او فرق چندانی با دختر کبریت فروش نداشت.در واقع،زندگی دخترک کبریت فروش حتی بهتر هم بود!حداقل او یک پدر-هرچقدر هم که بدجنس بود-داشت،ولی سو هیچ چیز نداشت! او در یک پرورشگاه زندگی می کرد،پرورشگاهی که عادت خیلی بدی داشت،عادتی که سو خیلی دیر متوجه اش شد! اگر تا روز تولد چهار سالگی کودکان،کسی آنها را به سرپرستی نمی گرفت،آنها باید خودشان کار می کردند تا خرجشان را دربیاورند،تا وقتی که فرشته ای بیاید و از این مخمصه نجاتشان دهد! وقتی تا روز قبل از تولد چهار سالگی سو، کسی او را به فرزندی نگرفت،کادوی تولدش دست فروشی بود! هر روز یک کالا ی متفاوت و یک تکه نان! اگر بچه ای تقاضای غذای بیشتری می کرد،جوابش خیلی واضح بود:گُلت رو بفروش،پولش رو بگیر،غذا بخر!
    سو، برای دست فروشی خیابانی را در نظر گرفته بود که بهش می گفتند:بهشت کتاب ها! جز چند رستوران،سرتاسرش کتاب فروشی بود و سو از دیدن این صحنه ها لذت می برد!

    رفت کنار بسته های کوچک دستمال کاغذی،زیر تیر چراغ برق که مغازه ی کوچک خودش بود،نشست.نانش را در آورد و شروع کرد به خوردن.قبلا از مارکتی که در همین خیابان بود،یک بسته چیپس یا شاید حتی یک ساندویچ سرد می گرفت،اما تازگی ها مشغول پس انداز شده بود. مدت های مدید سردرد های وحشتناک داشت و به خاطر آلودگی هوا،به سختی نفس می کشید. این را به مسئولین پرورشگاه اطلاع داد؛اما همان جواب همیشگی را گرفت:گُلت رو بفروش،پولش رو بگیر،برو دکتر! اما این دفعه چندان هم ساده نبود چون پول ویزیت دکتر خیلی گران بود.او اگر خیلی سخت کار می کرد نهایتش دو دلار در روز درآمد داشت….

    آن شب حالش از همیشه بد تر بود.سرش درد می کرد و نفسش بالا نمی آمد.نمی توانست بخوابد.بلند شد،لباسش را پوشید و به سمت بهشت کتاب ها راه افتاد.دلش می خواست کتابی را که پشت ویترین مغازه ی جدید بود،بخواند یا شاید فقط می خواست به خاطر رفتار آن روز کتابدار انتقام بگیرد.خودش نمی دانست چرا ولی چیزی از درونش تغییر کرده بود.
    به محض اینکه ویترین را شکست آژیر خطر به صدا در آمد. سردردش شدید تر شد.نفس کشیدن یادش رفت و کتاب را از ویترین برداشت. تعادلش به هم خورد و افتاد. در حالی که به پشت روی زمین افتاده بود و نفس نفس می زد،کتاب را بالا آورد.پشت جلد بود.کلمات ریز و مبهمی پشت جلد نقش بسته بود،کلماتی که در تاریکی نمی توانست بخوانتشان.قبل از اینکه حتی متوجه کلمات شود،کتاب از دستش روی سینه اش افتاد.صدای همهمه ای از بیرون شنیده شد.صاحب کتابخانه هراسان داخل شد و از دیدن دخترک تعجب کرد.تعدادی از مردم که از زیر دست ماموران پلیس فرار کرده بودند،خود را به داخل کشاندند.آنها هم حیرت زده شدند،به خصوص که چندنفرشان آن روز صبح صدای دختر را زمانی که آن کلمات را نجوا می کرد،شنیده بودند.یکی از حاضران خم شد و با دست،نبض دختر را گرفت.سرش را با تاسف پایین انداخت.لازم نبود چیزی بگوید،همه متوجه آن اتفاق شده بودند.یکی از زنان شال گردنش را روی صورت دخترک انداخت.همه شروع کردند به بحث کردن.هر کس برای خودش نظری می داد:
    «دخترک اومده دزدی،حقشه بمیره!»
    «طفلک دانشش از همه مون بیشتر بود،نباید می مرد!»
    «کاش حداقل امروز ازش یه چیزی می خریدم.طفلک فقط چهارسالش بود!»
    همهمه در اتاق پر شد.همه ادعا داشتن خودشان درست می گویند و آن یکی غلط.آن قدر حواسشان به بحث کردن بود که هیچ کدام متوجه نوشته ی روی کتابی که در آغوش دخترک بود،نشدند:

    دنیا،هیچ وقت با تو مهربان نخواهد بود…!

  2. محمدرضا سابقی

    صبحانه

    داستانی رو که میخوام براتون تعریف کنم بیشتر یه خاطره‌س که برای خودم اتفاق افتاده اما از همین الان بهتون بگم انتظار نکتات پندآموز و پند اخلاقی پنهان در سطور یک متن رو نداشته باشید ! همونطور که گفتم این صرفا یه خاطرس که امیدوارم شنیدنش برای شما خالی از لطف نباشه.
    چند سال پیش مسیر منزل به محل کارم خیلی طولانی بود که باعث میشد اکثرا دیر برسم سرکار به خاطر همین هم دیگه خیلی ناجور بود که مثلا تازه ساعت ۱۰:۰۰ صبح توی محل کار بشینم و بساط صبحونه رو ولو کنم به هر حال صورت خوشی نداشت و معمولا خودمو با کیک و بیسکوییت سیر میکردم .
    اما بعضی روزها که با ماشین میومدم یکم راهمو کج میکردم و توی یکی از این صبحونه فروشی‌های ( نمیدونم اسم مغازه هایی که فقط صبحونه میفروشن چیه شما به بزرگی خودتون عفو بفرمایید.) سر راه یه چیزی میخوردم که اتفاقا این مدل صبحونه خوردن ، از تمام اون روشهای دیگه بیشتر بهم مزه میداد و متنوع تر هم بود.
    البته با توجه به اینکه مسیر اومدن به شرکت رو به خاطر ترافیک از توی نرم افزار گوشی پیدا میکردم معمولا هر دفعه یه جور آدرس بهم میداد برای همین هم نمیشد یکی از این اغذیه فروشی ها رو پاتوق کرد و همیشه همونجا صبحونه خورد . خلاصه میشه گفت یه جورایی بین این غذاخوریها به صورت ناشناس ولو بودم و توی هر کدوم به تبع خودش و نوع مشتریهایی که داشت سعی میکردم به مصداق ضرب المثل غلط و اشتباه : خواهی نشوی رسوا ، همرنگ جماعت شو … خوب … من هم تا حدی همرنگ جماعت داخل مغازه باشم.
    یادم میاد که اون روزا یه ماشین قرمز داشتم البته وسیله خیلی گرون قیمتی نبود اما خوب کلی گشته بودم تا اون رنگ خاص رو پیدا کرده بودم و کلی آپشن های مختلف روش نصب کرده بودم و … به شکلی که وقتی ماشین رو استارت میزدم بعد از یه بوق کشدار خوشگل بلافاصله چهار تا لامپ یخی بلند زیر ماشین چشمک میزد و روشن میشد و … جوونیه دیگه …. حالا بماند که همیشه معمولا یک تیکه از لباس خودم نیز همرنگ ماشینه بود !
    همونطور که گفتم هر از گاهی که با همین رخش رستم میرفتم سر کار حسابی توی راه از خجالت خودم در میومدم. یکی از همین دفعات آخرای اسفند و نزدیک شب عید هم بود که داشتم توی مسیر رسیدن به محل کار دنبال یه جا میگشتم که یه نیمرو بزنم بر بدن حواشی میدان رازی یهو چشمم افتاد به یدونه از همون مغازه ها که ظاهرا خیلی هم شلوغ بود چون حتی چند نفر روی پله ها و روی صندوق ماشینهای حاشیه خیابون داشتن صبحونه میخوردن.
    به هر حال یا به خاطر گرسنگی یا اینکه دیگه جایی رو بلد نبودم یا اینکه زیاد برام فرقی نمیکرد که کجا یا شایدم به خاطر جای پارکی که تقریبا جلوی پله های مغازه مورد نظر بود همونجا متوقف شدم ، از توی داشبورد ادوکلن رو برداشتم و طبق عادت دو سه تا پیس کوچولو به خودم زدم بعدشم سریع کوله پشتی م رو از روی صندلی برداشتم و رفتم سمت مغازه که سبک قدیمی و باحالی داشت البته به طور کلی اینجور اماکن نیازی نمیبینن که خیلی به ظاهرشون برسن.
    مغازه نبش یه کوچه فرعی کوچک و خیابان اصلی بود حدود شش تا پلهء تیز از توی پیاده رو به موازات دیوار میرفت به سمت درب ورودی به طوری که وقتی پله ها تموم میشد سمت راست شما درب ورودی بود. در حالی که جواب تعارفات دوستانه بعضی از پله نشینان رو میدادم از بین چند نفر آدم متفاوت که با ژستهای مختلف و کمابیش دوستانه سعی میکردند راه رو باز کنن رفتم بالا و درب آهنی رو باز کردم.
    با وجود پنجره های بلند و زنگار بسته و چراغهای یه درمیون سقف و در و دیوار ، داخل مغازه خیلی روشن نبود البته نور به اندازه کافی بود ولی با توجه به اینکه من از نور مطبوع و گرم خورشید صبح گاهی یکباره وارد اون فضا شدم طبیعی بود که یک مقداری از حد طبیعی تاریکتر هم به نظرم بیاد. البته باید بگم شاید چشمام هنوز خوب به محیط عادت نکرده بود اما در میون بوی روغن داغ و سیر و نیمرو و عدسی ، مطمعنا بینی بنده بوی قالب دو سیب و البته بعد از اون بقیه طعمهای تنباکو رو به درستی تشخیص داد.
    ببینید درسته که قلیون کشیدن در حال حاضر توی جامعه ما خیلی هم جا افتاده و حتی نوجوونهای کم سن و سال هم متاسفانه در خیلی از تفریگاه ها در حال قلیون کشیدن حتی در کنار والدینشون دیده میشن اما با وجود اینکه خودم هم قلیون میکشم ولی احتمالا به خاطر برآیندِ تمام اثراتِ محیطی که به صورت همزمان توی یه لحظه بهم رسید یکم جا خوردم . آخه صبح زود قلیون و سیگار و مغازه تنگ و تاریک و آدمهایی از قشرهای مختلف و ….
    یک لحظه به دلم افتاد برگردم اما دیگه خیلی ناجور بود مخصوصا که زنگوله و زیورآلات معلق بالای درب ورودی ورود بنده رو با کاپشن قرمز و موهای ژل زده و پیراهن اتو زده و بوی ادکلن و … نمیدونم میتونید تصور کنید یا نه ؟! درسته که من با ظاهر معمولی رفتم اونجا ولی همونطور که گفتم اگر تموم جزئیات رو کنار هم بزارین شما هم قبول میکنید که بهتر بود چند تا خیابون دیگه هم دندون روی جیگر میذاشتم …
    با صدای شیرین زنگوله و بلافاصله بعد از اون صدای نه چندان آرام بسته شدن درب به صورت ناخودآگاه چند نفر سرشون رو بالا آوردن و یه نگاه به تازه وارد انداختن. یه لبخند بی معنی بهشون زدم و خودم رو با دید زدن داخل مغازه سرگرم کردم محوطه زیاد بزرگی نبود واسه همینم سه تا میز داشت و چند تا نیمکت دراز و یک تکه که افراد باید یکم دوستانه و جمع و جور کنار هم میشستن و همین حتی فضا رو کوچکتر هم نشان میداد.
    متوجه شدم همونجایی که وایسادم یعنی تقریبا جلوی درب ورودی ، آخر صف هم حساب میشه البته اینو زمانی متوجه شدم که با وجود باز و بسته شدن درب و ایستادن دو تا سرباز درست پشت سرم دیگه نه راه پس باقی موند و نه راه پیش. سری توی مغازه چرخوندم و با وجودی که خیلی آدم ظریف بین و دقیقی نیستم به بررسی ادامه دادم یه سری چیزا توجهم رو جلب کرد. دستگاه پوز کثیفی از کنار یخچال بزرگ که روبروی من بود آویزون به سیم برق خودش در حال تاب خوردن بود. وقتی یک نفر بلند میشد و نفر بعدی به سرعت جاش رو پر میکرد کسی اصراری برای نظافت میز نداشت. جریانی از سینی و ترشی و نوشابه و ظروف خالی کثیف و … توسط خود من و دیگر همراهان نشسته و ایستاده دست به دست میشد و از مغازه به بیرون و برعکس در جریان بود…البته من فقط ظروف رو میگرفتم و به نزدیکترین دستی که دراز شده بود میرسوندم …
    یه اجاق کثیف بزرگ که یه هود کهنه حلبی لندهور و بی قواره و پر از شماره تلفنهایی که با انواع ماژیک روش نوشته شده بود بالای سرش تا سقف بلند و دود زده مغازه ادامه داشت که از همان بالا هم یه لامپ گنده قدیمی با یک سیم تقریبا دو متری از بین مهتابی های لنگه به لنگه سقف رو به پایین آویخته بود. آفراد صف کذایی که خدمتتون عرض کردم از جلوی همین اجاق تا جلوی درب خروجی ایستاده بودن.
    مردی که حدودا آواخر دهه پنجم عمرش بود و همه اوستا صداش میکردن جلوی اجاق ایستاده بود قد و هیکلی متوسط داشت و یه لباس بافتنی قدیمی و تمیز تنش بود و روش هم یه جلیقه که به نظرم حسابی گرم و نرم میرسید پوشیده بود. با دستهای بزرگ و کارکردش به وسیله آچار کلاغی که توی دستش بود تند و فرز تابه های روحی روی اجاق رو جا به جا میکرد ، ادویه میزد ، تخم مرغ میشکوند و … در همون حال هم با مشتریهای نشسته و ایستاده جلوی فر و همینطور یک آقایی که به شکل یکنواختی در حال سرویس دادن به مشتریها بود صحبت و شوخی میکرد. هر از چند گاهی هم یه سری اسم و القاب عجیب رو با نام غذاها صدا میزد مثلا میگفت : پیاز بفرس افغانستان … ، سید کوچیک مشکی برا مسعود سرباز… و یا سوسیس سیب زمینی برسون به غربتی و … این آقای دومی که عرض کردم خدمتتون هم ظاهرا کارگر و کمک دست اوستا بود و همه سید صداش میکردن و اسمش رو میشد از روی نوشته کج و کوله روی یه کارتن خالی که روی یکی از یخچالها بود حدس زد : عیدی سید یادت نره !
    سید خیلی جمع و جور تر از اوستا و همینطور تر و فرز تر از او بود سنش شاید یکم بیشتر و کمتر هم حرف میزد. با توجه به اینکه اوستا تند و تند همه رو راه مینداخت من دیگه نزدیک دخل و اجاق و اوستا بودم که متوجه شدم یه آقای جوون خیلی هیکلی و چهار شونه هم نشسته رو چهار پایه کوچک پشت یخچال و داره به سرعت پیاز و سیب زمینی پوست میکنه. خیلی جالب بود مغازه به اون کوچکی سه نفر پرسنل داشت. توی همین فکرا بودم که یهو با صدای اوستا به خودم اومدم :
    -چی میخوای؟
    درسته که اصلا منو نگاه نکرد ولی من مطمعن بودم که با منه ! با توجه به سابقه ای که توی اینجور اماکن داشتم زمانی که توی صف بودم متوجه شدم بیشترین غذایی که همه سفارش میدادن املته اما چون سوسیس و سیب زمینی هم اون دور و بر به چشم میخورد با صدایی که نمیدونم چرا به صورت خودکار یکم کلفت تر از حد معمول شده بود و یه ته لحجه لوطی وار هم پیدا کرده بود گفتم :
    _یه سوسیس تخم مرغ با سیب زمینی و قارچ !
    و چون دیدم هنوز داره کارش رو میکنه گفتم :
    -لطفا…
    اوستا همونطور که به سرعت نمک میزد و زیر شعله‌ها رو تنظیم میکرد یک نگاه سرعتی از زیر چشم به من کرد و با صدای بلند گفت :‌
    _هم نزده رو بده همسایه ….
    و بعد با دهن باز و چشمای آب افتاده بدون هیچ حالتی توی نگاه و صورتش برگشت به طرف اجاق و مشغول کارش شد. منکه اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم برگشتم و یه نگاه به بقیه انداختم و متوجه شدم باز یه عده دارن زیر چشمی و از پشت دیوار دود و یا نعلبکی منو نگاه میکنن. داشتم به این فکر میکردم که کجای حرفم غلط بوده که دیدم یکی میزنه روی شونم برگشتم دیدم سید پشتم ایستاده و فنجون چایی توی دستش رو با چهره تقریبا همیشه خندانش به طرفم گرفته گفتم :
    -دمت گرم آقا سید. من چاییمو بعد از صبحوونه میزنم.
    لال بشه این زبون من آخه من نمیفهمم چرا طرز صحبت کردنم عوض شد ؟!! انگار که یک ترمینولوژی جدیدی توی مغزم آپلود شده باشه.. . خوشبختانه نمیشد گفت که سید داره به من میخنده یا کلا یه موضوع بانمک تر از من هم توی همون زمان و مکان براش پیش آمده اما به هر حال همچنان فنجان به دست کنارم ایستاده بود. در همین حین آقایی که روی یکی از نیمکتهای پشت به دیوار نشسته بود آخرین هورت رو از لبه فنجون سر کشید و در حالی که با آستین کاپشن داشت سبیلهاش رو پاک میکرد از جاش بلند شد.
    سید هم مثل یک بالرین حرفه‌ای با یکی دوتا چرخش از بین میز و نیمکت و مشتری در حال خروج و افراد به انتظار ایستاده و قلیان و شیلنگ و دود و… منو به سمت جای خالی رهنمون شد . دو قدم کوچیک که حرکت کردم یهو با صدای بلند اوستا که از پشت سرم داد زد :
    -آهای خوشگله …
    سر جام یخ زدم. خون به غلیان در اومده توی رگهام باعث شد پوست سفید صورتم به سرعت ارغوانی بشه و در این میان صدای انفجار خنده حاضرین ، تموم عظلات بدنم رو منقبض کرد ، نود درجه به سمتش چرخیدم تا حداقل از ناموسم دفاع کنم که دیدم روی صحبت اوستا و همچنین خنده مشتریها با یه جوون کارگر افغانه که صورت آبله رو و درب و داغونش به یه خنده گل و گشاد باز شده و دندانهای رنگارنگش رو به نمایش گذاشته و در همون حال داره میره سمت اوستا. بعدا متوجه شدم که همه به همین اسم میشناسنش و باهاش شوخی میکنن.
    خلاصه با دو تا سقلمه از طرف سید هدایت شدم به جای خالی روی نیمکت و فنجان چایی هم کوبیده شد روی میز روبروم. با یک نگاه به صورت خندان سید متوجه شدم که آش کشک خالس. با خودم گفتم ولش کن چونه نزن فوقش نخواستم خوب نمیخورمش دیگه.
    _اسد چاچول باز…
    یه جوون حدودا بیست ساله که کنار من نشسته بود ( البته وضعیت چیدمان و تنگی جا به شکلی بود که تقریبا همه کنار همدیگه بودن !) مثل فنر از جاش پرید و دستش رو دراز کرد به طرف سینی که دست به دست بهش نزدیکتر میشد گرفتش و در حال نشستن با صدای تو دماغی گفت :
    _پیازم بده … با نوشابه مشکی
    همینطور که قطار ظروف خالی و سینی و ماست و پیاز و نوشابه از روی سرمون در رفت و آمد بود یه نگاه به اوستا انداختم ببینم اصلا سفارش که طلبش ! ایا خودمو یادشه؟! بازم نمیدونم چرا شروع کردم یکم صدام رو کلفت کنم و خودم رو با یه سوال بیخود به اوستا نشون بدم که یکباره سید یه قلیون تازه رو گذاشت جلوم ! سرم رو آوردم بالا و نگاهش کردم همینطور که از دستاش آب میچیکید و خیره به من نگاه میکرد دیگه خندهء کنده کاری شدهء همیشگی روی لباش نبود آخه یه سر شیلنگ قلیون توی دهنش بود و مشغول چاق کردن. با اون یکی دست آزادش هم میز رو با یه پارچه کهنه که احتمالا یه روزی زرد بود پاک میکرد.
    پیش خودم گفتم حالا چایی رو زوری دادین چاره‌ای نداشتم ! ولی خداییش دیگه نمیشه صبح ناشتا یه قلیون زوری هم بدین بکشم که. ظاهرا اینجا رسمه پس واسه همین بود اوستا موقع سفارش اونقدر تعجب کرد. به هر حال تصمیم گرفتم قلیون نطلبیده رو قبول نکنم حتی اگه لازم باشه صدام رو کلفت تر کنم! سید شیلنگ رو از دهنش درآورد و دوباره با خنده همیشگی دندانهای زرد نامرتبش رو به نمایش گذاشت.
    دیدم توجیه کردن این بنده خدا فایده نداره شیلنگ رو روی هوا گرفتم و طبق عادت بردم به دهنم یه پک هم زدم که حسابی چاق شده بود . یه نگاه سمت اوستا کردم و تا روش رو به طرف میز و صندلیها برگردوند شیلنگ رو آوردم بالا و یه تکونی بهش دادم وقتی دیدم نگاهش سوالی شد همینطور که شیلنگ رو تکون میدادم زیر لب گفتم :
    _ این دیگه چیه ؟!
    در حالی که همونطور بی حالت برمیگشت رو به اجاق با صدای بلند گفت:
    _ببین شنل قرمزی چی میگه …
    فهمیدم منظورش به رنگ کاپشن منه ولی به روی خودم نیاوردم از اونجایی که همه رو با اسم مستعار صدا میکرد خیلی برخورنده نبود ، میشد هضمش کرد اما تحمل نگاه های مسخره از زیر ابروان پرپشت جماعت غریب مشتریهای داخل سالن زیاد آسون نبود همینطور که سعی میکردم زیاد به روی خودم نیارم آقای قد بلند سیبیلو و تر و تمیزی که سمت چپم نشسته بود با صدای آرام و کشداری گفت :
    _هلو؟
    من که هنوز از شوک لقب شنل قرمزی به طور کامل درنیومده بودم یک پک دیگه به قلیون زدم و در حالی که دود رو از دهانم بیرون میدادم طرف رو یکم برانداز کردم و گفتم :
    _متوجه منظورتون نشدم؟
    اقای سیبیلو یکمی روی نیمکت خودش رو به سمت من کشید و در حالی که لبای کبودشو به طرفم غنچه کرده بود با دلبری خاصی از پشت سیبیلاش دوباره گفت :
    _هلو دیگه … هووولووو
    خودمو یکم عقب کشیدم و در حالی که ته دلم به خودم لعنت میفرستادم با صدای لرزان که به سختی میشد کلفتش کرد گفتم :
    _چی میگی داداش ؟
    سیبیلو که یکم دمغ شده بود با همون لحن کشدار خودش گفت :
    _قابلتو نداره داداش ولی اگه طعمش هلو ، داری قلیون ما رو میکشی … البته نوکرتم هستم قابل داداشو نداره فقط من یکم عجله دارم … شرمنده هااا
    به سرعت شیلنگ رو به سمتش گرفتم که دو دستی با تعارف داش مشتی گونه ازم گرفتش یه پک چارواداری زد و گفت:
    _قابل بدونی ، با هم میکشیم…
    حسابی شرمنده شده بودم از لابه لای دودی که از دهان و بینیش خارج میشد جواب دادم :
    _قربونت داداش … ممنون من باید صبحونه بخورم و برم.
    یه جرعه از چایی سرد شده جلوم خوردم ( البته دیگه مطمعن بودم که این یکی پای خودمه ) و همونطور که داشتم فکر میکردم از کجا بفهمم اصلا برای من غذا زده یا نه که یهو منتهی الیه سمت چپ نیمکتی که من روش نشسته بودم هیاهو شد و دو نفر که رو بروی هم نشسته بودن و یه قلیون بینشون بود از جا بلند شدن و شروع کردن با صدای بلند به هم دیگه توهین کردن ، آقایی که یه جلیقه با آرم پیک موتوری تنش بود و حدود چهل ساله به نظر میرسید در حالی که سر و سینه نحیفش رو بیخودی مثل کفتر میداد جلو با صدای بلند گفت :
    _دارم خوبشم دارم اما چون زور میگی نمیخوام بدم …
    اون یکی آقا که با توجه به رنگ موهاش سنش بیش از پنجاه میزد خیلی هیکلی تر و ورزیده تر به نظر میرسید ایشون هم که به همون شکل سر و سینه رو داده بود جلو با صدای بلند پاسخ داد :
    _به قاطره میگن بابات کیه ؟ … میگه اسب آق داییمه!!!
    مرد اولی در حالی که صداش رو بالاتر میبرد گفت :
    _به کی میگی قاطر ؟
    از اونطرف صدای اوستا بلند شد :
    _میخواین دعوا کنین برین بیروناااا … و با صدای بلندتر از قبل :
    _پیااام … نمیشنفی ؟!!!…
    بلافاصله اون دوست عزیزی که پشت یخچال داشت پیاز پوست میکند از جاش بلند شد از کنار اوستا که قدش تا سینه پیام هم نمیرسید عبور کرد و با صورتی بی حالت و بدنی ریلکس از کنار یخچال رد شد و رسید پشت سر آقای قاطر ! مرد دوم که پیام رو از روبرو دیده بود نشست سرجاش و شیلنگ قلیون رو برداشت و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده شروع کرد به کشیدن.
    آقای قاطر که از دیدن یکباره پیام پشت سرش جا خورده بود به حالت نیم خیز در اومد و همینطور که خیلی آروم روی نیمکت فرود میومد زیر لبی هم یه چیزایی میگفت:
    _خیلی مخلصم … ببخشید سر و صدا شد … آخه زور…
    حرفای آخرش دیگه معلوم نبود چی میگه. یه آقای جا افتاده ای هم که تقریبا روبروی من نشسته بود و معلوم بود از مشتریهای قدیمیه و به اوضاع وارد ، به سرعت یه سینی خالی غذا رو از روی میز برداشت و داد به دست آقا پیام که با وجود هیکل خیلی بزرگش همچنان بی صدا بالا سر اون آقا ایستاده بود و بلاتکلیف نگاهش میکرد.
    پیام سینی رو گرفت و خیلی بی تفاوت عقب گرد کرد و رفت پشت یخچال سر کارش . جالب اینکه اون دو نفر هم انگار اصلا از اول اتفاقی نیوفتاده شروع به گپ و گفت و قلیون کشیدن کردن. دوباره صدای سید بلند شد :
    _معجون … شنل قرمزی …
    آخه شنل قرمزی رو از کجا آوردی لامصب. معجووون ؟!!! فقط یه نون و پنیر میدادن من بخورم زودتر از اونجا بزنم بیرون خدا رو شکرگذار میشدم … معجون هم دست به دست چرخید و رسید به دست من که به سرعت شروع کردم به خوردن. توی سینی یه نعلبکی ترشی کلم قرمز هم بود که من اصلا دوست ندارم برای همین از توی سینی گذاشتمش بیرون به محض اینکه گذاشتمش روی میز آقای اسد چاچول باز سه تا انگشت شصت و سبابه و میانیش رو همزمان کرد توی ترشی و هر چی که به این چنگک گیر کرد رو منتقل کرد به دهانش. نمیدونستم شوکه شدم یا اصلا به طور کلی رد دادم چون نه تنها اعتراضی به اینکارش نکردم بلکه با توجه به اینکه سرکه ترشی رو پاشید روی آستین کت من ، نعلبکی رو برداشتم و گذاشتم دم دستش … که با لبخندی که تمام محتویات دهان و لثه‌های زردش رو به نمایش گذاشت ازم تشکر کرد…
    خلاصه دردسرتون ندم با هر مصیبت و سختی که بود صبحونه رو خورده نخورده بلند شدم کوله پشتی رو از جلو پام برداشتم و انداختم روی پشتم به سختی راهم رو به سمت اوستا باز کردم و رسیدم به دستگاه پوز در حالی که کارت عابر بانکم رو از جیبم بیرون میاوردم گفتم :
    _اوستا این حساب ما چقدر شد ؟
    _چی داشتی ؟
    _فک کنم یه معجون بود
    دوباره سرش رو اورد بالا نگاه عاقل اندر صفیهی به بنده کرد و گفت :
    _میدونم … میگم چی داشتی؟
    گفتم:
    _هیچی دیگه … همین
    سری تکون داد و گفت :
    _مُفت بَر …
    فکر کنم ایندفه رنگ صورتم کبود شد! یعنی چی ؟ یعنی من دارم دروغ میگم؟! خواستم یه جواب خیلی درشت بهش بدم که یک ظرف رو سر داد توی سینی رو دست سید و یه ترشی هم انداخت کنارش و با همون لحن ادام داد:
    _ مُفت بَر …نیمرو سه تخمه
    باز داشتم دچار قضاوت زود هنگام میشدم اوستا رو به من ادامه داد :
    _ هیجده تومن … بجنب دیگه مردم معطلت شدن …
    دستگاه پوز کثیف آویزون رو گرفتم توی یه دستم و با دست دیگه کارت کشیدم ، با توجه به اینکه پول خرد نداشتم و دستم هم به جعبه مخصوص ” عیدی سید یادت نره ” نمیرسید یه ده هزار تومنی هم گذاشتم روی یخچال پشت سر اوستا. از لابلای قطار ظروف رفتم به سمت در خروجی و از میون آقایون نشسته بر پله با همون مراسم و تعارفات معمول اومدم پایین . در ماشین رو باز کردم و نشستم داخل که دیدم سید داره بالای پله‌ها بال بال میزنه شیشه سمت شاگرد و آوردم پایین ببینم اصلا با منه ؟ با حرکات سر و دست اشاره کردم که چی شده ؟ تندی از پله ها اومد پایین و دستاش رو تکون میداد یه دستش رو میذاشت روی زیپ شلوارش یه دستش رو میکرد توی جیبش و به من اشاره میکرد …
    پیش خودم گفتم عجب گیری افتادم خدایا تا میام خلاص شم یه بازی دیگه درمیارن … در همین حین اوستا اومد بالای پله ها و اون هم شروع کرد علامت دادن و داد زدن . وقتی که دیدم داره ده هزار تومنی رو توی دستش تکون میده فهمیدم فکر کردن پولو جا گذاشتم … با صدای بلندی که بیشتر شبیه جیغ بود فریاد زدم :
    _مااال سیده …
    استارت زدم و …. اول یه صدای کشدار بوق چراغهای چشمک زن زیر ماشین و حرکت …

    محمدرضا سابقی
    ۱۱/۰۲/۱۴۰۱

  3. سعید گلدست

    داستان حرم مولا:با اینکه ۵سالم بیشتر نبود همه اتفاقات خیلی خوب به یادم مونده . اقا جونم پیر مرد مومن و پاکی بود که دنیای پزرگش خلاصه شده بود توی دعا و نماز و حل مشکلات مردم و کسب رزق و روزی حلال و مهمترین قسمت زندگیش یعنی عشق به مولاش ، حضرت علی . بعد از اینکه خدا منو بعد از کلی راز و نیاز و نذر به اونها داده بود تصمیم گرفته بودند برای همیشه مهاجرت کنند به عراق و توی نجف ساکن بشن .اقا جونم نزدیکیای حرم یه دکان گرفته بود و به زائرا سوغات نجف رو میفروخت ،ولی همیشه روح و جانش تو حرم مولاش بود ، صدای گرفته و قشنگی داشت وقتی زیارت نامه میخوند کلی ادم پشت سرش می ایستادند ،با هر کلمه ای که میخوند به پهنای صورتش اشگ میریخت و ریشای سفیدش خیس خیس میشدند.من هم همیشه و همه جا همراش بودم .وقتی وارد حرم میشدیم اقا جونم به من میگفت :علیرضا به مولامون سلام کن منم مثل اقا جونم روم رو میکردم به سمت ضریح و دستم رو میداشتم رو سینم و بلند سلام میکردم . این کار شده بود کار هر روزمان .منم یواش یواش با همون بچه گیم ،عاشق اونجا شده بودم عاشق بوی خوشش ،عاشق همهمه دل انگیز و دعاهایی که مردم میخوندند ، عاشق نور و صفای اونجا ،عاشق آرامشی که وقتی اونجا میرفتیم تو وجودم حس میکردیم خلاصه عاشق همه جیز حرم مولا شده بودم، اما فقط آرزوی یه چیزی به دلم مونده بود ، آرزوی اینکه بتونم برم جلو و ضریح امام رو بغل کنم و ببوسم .اما اقا جونم نمیذاشت میگفت اون جلو شلوغ ممکنه زیر دست و پا بمونی ، منم که پیرم و تو رو نمی تونم بغل کنم و تو این جمعیت ببرم اون جلو ، از همین جا سلام بده انشالله فبوله .منم همیشه منتظر بودم تا یه روزی بتونم دور از چشم آقا جون بلاخره به این ارزوی بزرگم برسم.اما نشد که نشد.تا اینکه اون روز فرا رسید. تب شدیدی کرده بودم و تو خونه مونده بودم اقا جونم طبق معمول صبح زود رفته سر کار و زندگیش و مادرم هم بعد از اینکه غذا رو روی چراغ سه فیتیله ای گذاشته بود و روی سرم یه پارچه خیس گذاشته بود، رفته بود بیرون تا برام دارو تهیه کنه. حالم خیلی بد بود نمیتونستم از جام تکون بخورم .نمیدونم چطوری شد که یهو خونه کوچیکمان آتیش گرفت اما بعدها فهمیدم یه خورده نفت روی زمین زیر چراغ ریخته و بر اثر گرمای اون اتیش سوزی شروع شده بود همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد تا بخودم اومدم همه جا روآتیش فرا گرفته بود از گرمای اتیش و سر و صدای مردم بخودم اومدم ، دود زیادی همه جای اتاق رو فرا گرفته بود ،ترسیده بودم خیلی خیلی زیاد، حس کردم از شدت ترس فلج شدم قدرت بلند شدن و ایستادن و یا فرار کردن نداشتم . فکرش رو بکنید ،یه بچه ۵ساله مریض میون اون همه دود و اتیش .شروع کردم به گریه کردن و اقا جونم رو صدا زدن .از دست کسی کاری ساخته نبود و مردم نمی تونستند کمکم کنن.گرمای شدید اتیش داشت تنم رو میسوزوند و دود داشت خفم میکرد ، نفس کشیدنم برام داشت هر لحظه سخت تر و سخت تر میشد ، توی همون عالم بچه گی حس کردم دیگه موقع رفتنه، داشتم از هوش میرفتم که اون اتفاق افتاد،ناگهان یه صدای بلندی بگوشم رسید: آقاعلیرضا ، با شما هستم اقا علیرضا .چشمام رو با بی حالی باز کردم باورم نمیشد توی اون وضع کسی اونجا باشه .اما بود .یه اقای بالای سرم ایستاده بود میانه قد با چهره ای مهربون و نورانی یه صفای خاصی تو صورتش بود چشمم که بهش افتاد یه جور عجیبی شدم ،آرامشی گرفتم که هیچوقت نتونستم توضیح بدم ،دستش رو بطرفم دراز کرد و گفت:بلند شو آقا علیرضا ،بلند شو ببرمت اونجایی که همیشه دلت میخواست .و با دستش به طرفی اشاره کرد . به طرف اشارش نگاه کردم باورم نمیشد حرم مولا بود خالی خالی با همون حال و هوای همیشگی ، پر از نور و عشق و پاکی ،هیچ کسی هم اونجا نبود.با لحنی کودکانه پرسیدم ، اجازه میدید برم اونجا؟ یه وقت اقا جونم ناراحت نشه؟اون مرد مهربون دستم رو گرفت و بلندم کرد و با محبت گفت :نه پسرم اقا جونت الان همون جاست ، اون خودش اومده پیشم و ازم خواسته بیام دنبالت .بهم گفت همیشه عاشق این بودی که بیای کنار ضریحم و اونو ببوسی.قسمم داد .منم اومدم دنبالت .دستم رو تو دستاش گرفت از آتیش و دود دیگه خبری نبود .سبک شده بودم پر کشیدم طرف حرم و ضریح .تو همون بچگی روم کردم طرفش پرسیدم :راستی نگفتید شما کی هستید ؟خنده قشنگی کرد و گفت :من همونم که هیچوقت دلم نیومده دل اصحاب و یاران خالصم رو بشکنم تو مشکلات و غمها تنهاشون بذارم. کنار ضریح که رسیدیم دستام رو از دستای مهربونش رها کرد و گفت:خوب بلاخره به آرزوت رسیدی.با خوشحالی کودکانه ای چشمام رو بستم.فکر کنم از هوش رفتم ، دیگه چیزی نفهمیدم فقط حس میکردم دورو برم و دوباره شلوغی سر و صدای گنگی فرا گرفته.توی اون همه سر و صدا فقط یه صدایی خیلی واضح و آشنا بود :صدای یا علی یا علی مردم . بهوش که اومدم رو تخت بیمارستان بودم.میشنیدم که پرستارها داشتند برای هم تعریف میکردند که این بچه از میون اون همه دود و اتیش چه طوری بدون کمترین سوختگی و جراحتی خارج شده .اما اونچه که بهتر میشنیدم صدای قشنگ و گرفته آقا جونم بود که داشت بالای سرم زیارت نومه مولا رو میخوند :السلام علیک یا امیر المومنین السلام و علیک یا…………. آخ که دلم پر کشید به حرمش ، و دوباره دلم آرزوی بوسیدن ضریحش رو کرد .{تقدیم به امام مهربانیها علی (ع ) و تقدیم به همه عاشقاش }نویسنده سعید گلدست

  4. نازنین

    آقا سعید ممنون که زحمت نوشتن این داستان ها را کشیدید؛
    نمیدونم نویسندشون کیه یا از کجا کپی کردین ولی با احترام میخوام بگم اصلاً دلچسب و گیرا نیستن :smug:
    انگار که فقط با کمی تصور و فضاسازی تو ذهن کلمه ها پشت همدیگه ردیف شدن تا به اصطلاح یه داستانک بشه! 😕
    درکل خیلی ضعیف بودن و ارزش هنری من توشون ندیدم. شایدم بخاطر اینکه داستانکهای خوب زیاد خوندم و اینا به چشمم نمیان. :struggle:
    دستتون دردنکنه . موفق باشید

    1. سعید گلدست

      نازنین خانم با تشکر از لطف و محبت شما انشالله قول میدم داستانهام بهتر شن بشرط اینکه شما هم قول بدین۱) اسمتون واقعی تون رو بگید۲)جنسیت خودتون رو عوض نکنید ۳) منصف باشید ۴)انتقام شخصی خودتون رو از این داستانهای بیگناه نگیرید

  5. محمود جعفری

    سه داستانک
    ۱
    داس در سایه‏ی مهتاب به سرعت میان خوشه‏ها فرو می‏رود… پیرمرد دهقان قوده‏ها را خرمن می‏کند. گندم بوی خون پرندگان مرده می‏دهد.
    ۲
    بیست وچهارهزار سال پیش مرد کهنه فروشی گفته بود: به صدایی نگاه کن که پیش پایت را روشن کند.
    مرد چشمانش را می‏گشاید. پاهایش در جای خود نیستند. تنها صدای عصای مرد حین بالا رفتن از کوه به درّه می‏پیچد.
    ۳
    لباس‏های شوهرش را از تناب جمع کرده به خانه آورد. اتو گرم شده است. تلویزیون سرخط خبرها را می‏خواند: در اثر انفجار انتحاری یک تن جان خود را از دست داد.

  6. حشمت سلیمانی

    داستانک – یلدای آخر
    زن:چقدر میوه خریدی!پولش را از کجا آوردی؟
    مرد: ساعتم را فروختم. می گویند امشب دنیا به آخر می رسد!

  7. سعید گلدست

    داستان چرا حالا:پیر مرد از اون ته با چشمای بستش خیره خیره داشت به بالا نگاه میکرد.باورش نمیشد همه فامیل و دوستاها و آشناهاش جمع بودند و فقط خودش نبود.دختر وپسرش از اونور دنیا ،برادرش که ۱۵ سالی بود که با هاش قهر بود ،عمو زاده ها و عمه زاده ها و خاله زاده ها و تمام زاده های دیگه ،چند تا از همکارا و همکلاسیهای سابقش ،چقدرم پیر و شکسته شده بودند راستی آلزایمرشم مثل اینکه خوب شده بود چون اسم همه رو یادش میومد .چقدر دلش واسه دیدن همه اونا تنگ شده بود .چقدر خاطرات خوب و قشنگی با اونا داشت .چقدر همه اشون رو دوست داشت و چقدر این چندسال منتظر دیدنشون چشمش به در خشک شده بود این اواخر حاضر بود هر چی داره بده تا فقط چند ساعت و حتی چند دقیقه اونا رو کنار خودش داشته باشه ولی خوب مهم نبود ،مهم این بود که همه الان اونجان ،کنارشن و اون به آرزوش رسیده بود. اوه خدای من ولی خوب چرا هیچ کس خنده ای به لب نداره و قیافه همه ماتم زدست ولش کن مهم نیست مهم اینه که الان همه کنارمن هستن، آخ که دلم لک زده بود برای دیدنتون. اومد دستای لاغر و نحیفش رو از هم باز کنه تا بتونه همه اون آدمها رو با هم بغل کنه تو آغوشش فشار بده ،اما نتونست که نتونست .انگار دستاش بفرمونش نبودند با خودش گفت : خوب مهم نیست مهم اینه که الان همه اینجان وکنار من هستند.شنید که یکی از اون بالا با صدای بلندی گفت :فاتحه و همه جا ناگهان تاریک شد . آهان یادش اومد اون چند وقتیه فوت کرده .اما خوب این مهم نبود مهم این بود که الان همه اونجا اون بالان .کمی تو اون تاریکی با خودش خلوت کرد و فکر کرد.چرا چرا مهم بود .اونا بالاخره اومدند ولی چرا اینقدر دیر .چرا حالا .چرا حالا.نویسنده :سعید گلدست

  8. سعید گلدست

    داستان توبه:
    صدای وحشتناکی به گوش رسید و شدت برخورد خودرو به درخت توجه همه رو جلب کرد ،مرد به ارامی چشمهاش رو باز کرد،هنوز گیج ومنگ بود اونقدر همه چی سریع اتفاق افتاده بود که چیزی یادش نمی یومد کمی فکر کرد،اها یادش اومد ، داشت میرفت که اسبابهای
    مستاجرهاش رو بریزه توی خیابون اخه بی انصافها ۵ ماه بود که کرایه خانه اشان رو نداده بودندخوب به من چه که پدرشون مرده،مرده که مرده،من که خدا نیستم،توی همین فکرا بود که کنترل ماشین از دستش در رفته بود زد به یک درخت.ولی عجیب بود ، نه دردی نه هیچ چی دیگه ای حس نمیکرد یه حس غریبی وجودش رو فراگرفت که ناگهان همه چی زیرو رو شد.اسمون باز شد وچندین فرشته که تا بحال تعریفشون رو هم نشنیده بود بسرعت به اسمون بردنش .هیچ کاری نتونست بکنه .بخودش که اومد وسط یک صحرا لخت و عور ایستاده بود صحرایی خشک و خالی و ساکت و پر از وحشت قلبش داشت از توی سینش میزد بیرون یک بارکی صدها پرده مثل پرده های سینمااز اسمون افتادن پایین به هر کدوم که نگاه میکرد یک فیلمی از کاراش رو میدید..سرش رو انداخت پایین یه صدای اومد مثل رعد ،نگاه کن و ببین اعمال سیاهت رو.سرش خودبخودبالا اومد،پول نزول دادناش ،رشوه دادناش،حق و ناحق کردناش،کلاه برداریهاش،پول رو پول جمع کردناش .صدا دوباره بگوشش رسید: ای آدمیزاد، مگر تو را فرمان به نیکی عدل انصاف و مروت نکردیم،پس چه شد،لال شده بود گنگ شده بود کور شده بود صدا دوباره خواندش:از انچه اندوختی کمک بخواه، انها را واسطه کن،شفیعانت را صدا کن،هیچ کاری از دستش بر نیومد .همه چی دقیق دقیق بود .به دستها و پاهاش زنجیرزدن وکشان کشان بردنش.روبروش دری بود بزرگ .بازش که کردن نعره های اتش رو شنید .به خانه ای که برای خودت ساختی خوش امدی.بیهوش شد .بند بند وجودش از ترس میلرزید.اهسته گفت :خدایا مرا ببخش.ببخش. مرا به دنیا بازگردان تا کار نیک انجام دهم و انچه تو خواهی شوم .صدا امد :درگاه ما درگاه بخشش و کرامت است اما ایا تو تنها یک کار تنها یک کار نیک کرده ای که از ما انتظار گذشت داشته باشی.به فکر فرو رفت .تنها چند قدم تا رسیدن به در دوزخ فاصله بود خدایا خدایا کمکم کن.

    یادش امد:گهگاهی که به مادر پیرش سری میزد،هنگام رفتن مادرش با اشک میگفت:بخدا سپردمت پسرم.ناگهان جرات یافت و فریاد زد مادرم مادرم او مرا دعا کرد و به تو سپرد.همه چیز از حرکت ایستاد .او را برگردانید او را به دنیا برگردانید و دوباره فرصت دهید.فرشتگان عرش یک صدا گفتند :بار خدایا این صدمین بار است که او به این دنیا امده و بفر مان تو بازگردانده میشود.ندا امد: بازش گردانید :به کرامتم سوگند من به دو دلیل بازش گرداندم.درگه ما درگه مهر وبخشش است /دعای خیر مادرش. او را به دنیا بازگردانید و انچه گدشت را از یادش ببرید.راننده امبولانس با تعجب به مردزخمی نگاه میکرد وباورش نمیشد که بعد از ده دقیقه نفس نکشیدن او زنده شده.باشه مرد تو همون حال نیمه هوشیاری با خودش فکر میکرد ،امروز رو که مستاجرام شانس اوردن ولی فردا که خوب شدم حتما اسبابهاشون رو میریزم تو کوچه. به من چه که پدر ندارن.
    نویسنده: سعید گلدست

  9. سعید گلدست

    داستان شوک دنیا
    با اینکه حدود ۶۰ سالش بوداما بخاطر یه غفلت طعم گناه و حرومی حسابی زیر دندونش مزه کرده بود هیچ خدایی رو بنده نبود هر روز دلش یه نفر جدید با شکل و شمایل متفاوت میخواست بااینکه زنش جون و زیبا بودحسابی بهش بی تفاوت شده بود و دیگه اصلا نمیدیدش . یادش نبود اخرین بار از روی محبت کی بوسیدش یا نوازش کرده یا یک تعریف عاشقانه ازش کرده اما تا میتونست از بدکاره هایی که مهمون یک شبش بودند تعریف میکرد وبراشون سنگ تموم میذاشت .یه شب یکی از دوستاش بهش زنگ زد که مهمون دارن تا بساط عیش و نوش رو اماده کنه ،رفیقش از این مهمون جدید خیلی تعریف کرده بود ،قند تو دلش اب شد و واسه خودش هزازتا نقشه کشید. زنگ ویلا رو که زدند مهمونشون وارد شد غرق آرایش و طنازی بود تا نگاهش کرد دلش لرزید، عرق کرد، لال شد و یهو حس کرد یه سوزن داغ تو قلبش فرو کردند ،امبولانس که رسید تموم کرده بود کسی نفهمید چه اتفاقی افتاد؟ فقط یک نفر میدونست چرا اون سکته کرد ،فقط یک نفر.
    نویسنده :سعید گلدست

  10. سعید گلدست

    داستان بخشش
    زیر پاش یه صندلی گذاشتن تا سرش به طناب دار برسه.دو سال پیش سر هیچ و پوچ یه جوون رو با چاقو زده بود حالا هم حکم اعدامش در اومده بود. خونواده مقتول برای دیدن مراسم اعدام تو محوطه زندان جمع شده بودند و از چشماشون انگار اتیش در میومد.. با در موندگی نگاهی به مادر مقتول انداخت انگار هزار سال از دفعه قبل که تو دادگاه دیده بودش پیر تر شده بود.حکمش سریع خونده شد.سرش گیج بود بین زمین وجهنم .طناب رو بگردنش انداختن. طناب سرد سرد بود .بدنش یخ کرده بود.بالا اورد.حس کرد شلوارش خیس شده.مامور اعدام به طرفش اومد و پاشو بالا اورد تابه صندلی زیر پاش ضربه بزنه.قلبش داشت از تو سینش بیرون میزد بیرون از هوش رفت.با نعره ای از خواب پرید.این هزارمین دفعه بود که خواب مراسم اعدامش رو میدید.بعد از اینکه مادر مقتول در اخرین لحظه بخشیده بودش دیگه روی آسایش و راحتی رو ندیده بود .انگار با بخشش روزی هزاران بار از اون انتقام گرفته بود.
    نویسنده: سعید گلدست

  11. سعید گلدست

    داستان مترسک:
    اصل سالها بارون وبرف خوردن و زیر آفتاب موندن ،قیافه خنده دار مترسکی بود که وظیفه اش نگهبانی از مزرعه بود.اما هیج پرنده ای از اون که نمیترسید هیج ،روی شونه هاش هم میشستند و بازی میکردند . البته مترسک هم ناراضی نبود چون از بسکه واسه خودش آوازهای غمگین خونده بود خسته شده بود اما حالا کلی دوست پرنده ای پیدا کرده بود .پرنده ها هم دوستهای خوبی براش بودند و تنهایی هاش رو پر میکردند.تا اینکه یه روز چشم پپر مرد مزرعه دار به مترسک افتاد، با ناراحتی رو به همسرش کرد وگفت :نگاه کن ،این مترسک نمیتونه هیچ پرنده ای رو بترسونه، فردا باید قیافش رو تغییر بدیم و ترسناکش کنیم .مترسک تا این حرفها رو شنید غمش گرفت.نمیدونست چیکار باید بکنه، تا اینکه فکری به سرش زد.دوستای پرنده اش رو صدا زد وازشون قول گرفت هر چی خواست براش انجام بدن و هیچی به کسی نگن.گفت تمام پوشالهای تنش رو در بیارن و دهها لونه جدید برای خودشون بسازن، چوبهای دستها و تنش رو با شال گردنش ببندن دور نهالهای مزرعه که باد شب پیش شکسته بود ، کلاهش رو بذارن جای لونه کلاغ که تو بارون خراب شده بود، با لباسهاشم زخمهای سگ بداخلاق مزرعه رو ببندن آخه سیمهای خار دار تنش روبد جوری زخمی کرده بودند.از فردای اونروز دیگه مترسک سرجاش نبود.وخیلی ها نمیدونستند چی بسرش اومده وخبری هم ازش نداشتند.ولی یه وقتهایی موقع طلوع آفتاب، صداآوازش رو میشد از هر جای مزرعه شنید البته نه آوازهای غمگین وغصه دار بلکه آوازهایی عاشقانه وشاد.شادشادشاد.
    نویسنده سعید گلدست تقدیم به دختر خوبم نگین

  12. سعید گلدست

    سعید گلدست گفته است : مهر ۸م, ۱۳۹۱

    داستان کوتاه ایستگاه
    چند ماهی بود نامزد شده بودند پسر خوبی بود لاغر اندام بلند قد با صورتی زیبا و باوجودی پر از محبت و گرمای خالص زندگی .ولی هنوزاون نتونسته بوداونطوری که باید بهش نزدیک بشه وهمیشه یه جوری ازش فراری بود .خودش هم نمیدونست چرا؟شاید بخاطر اعتقادات شدید مذهبی مادرش ویا سخت گیری های پدرش ویا موعظه های بی پایان کشیش .اما هر چی بود مثل یک حباب نامریی بینشان فاصله انداخته بود تا اینکه ارتش تمام جوانان را برای سربازی فراخواند.جنگ جهانی دوم شروع شده بود.همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد وقتی بخودش اومد که داشت تو ایستگاه قطار براش دست تکون میداد قبل از اینکه قطار کاملا از ایستگاه دور بشه سرش رو از پنجره قطار بیرون اورد و با همون زیبایی معصومانش داد زد قول بده منتظرم بمونی برمیگردم .هفته های اول معمولی و مثل قبل بود اما کم کم روزا شروع کرد به کش اومدن و یواش یواش تلخ شدن.یه بی قراری و پریشونی و نگرانی سراغش اومده بود انگار چیزی رو گم کرده بود.اخبار جنگ هر روز وحشتناک تر میشد و خبرهای بدی از جبهه ها میرسید.و این غصه هاش رو بیشتر میکرد.پدرش نوشتن هر نامه ای رو برای هر دو تاشون ممنوع کرده بود چون به نظر پدرش مخالف اعتقادات دینیشان بود.تا اینکه اونروز نحس فرارسید.از طرف ارتش یه تاج گل فرستادن به همراه یک مدال شجاعت واینکه تو یک عملیات مردانه در راه وطنش کشته شده .و ابراز تاسف از اینکه هم قطارهاش نتونستند جسدش رو برگردوند.یه چیزی تو وجودش شکست ارام بی صدا.سعی کرد تحمل بکنه.اما روزی که وسایلش رو بهش تحویل دادن یه بسته توش پیدا کرد که توش دهها نامه نوشته شده اما پست نشده بود همشون رو خوند صدها بار و عاشقانه گریست و عاشقانه شکست .در پایان تمام نامه ها قول داده بود بر گرده و شجاعت بخرج بده و اونو جلوی همه عاشقانه صدها بار ببوسه.از این موضوع ۶۰ سال گذشته اما هنوزم هر روز یک پیرزن سالخورده هر روز ساعت ها تو ایستگاه قطار منتظر برگشتن قطاریه که نامزد اونو از جبهه جنگ برگردونه جوانک زیبایی که عاشقانه دوستش داشته تا اونو صدها بار جلوی همه بدون هیچ ترسی ببوسه. تقدیم به مهربان همسرم مهربونم نویسنده سعید گلدست

  13. سعید گلدست

    داستان سام خائن:
    هر کی میخواست یه زندگی عاشقانه رو مثال بزنه بی اختیار زندگی سام و مولی رو بیاد می اورد.یه زندگی پر از مهر و محبت.تو دانشگاه بصورت اتفاقی با هم آشنا شدن ،سلیقه های مشترکی داشتن
    هر دو زیبا ،باهوش و عاشق صداقت و پاکی بودن و خیل زود زندگی شون رو تو کلیسا با قسم خوردن به اینکه که تا اخرین لحظه عمرشون در کنار هم بمونن تو شادی دوستان و خانواده هاشون اغاز کردن.همه چیشون رویایی بودو با هم قرار گذاشتن بودن یک دفترچه خاطرات مشترک داشته باشن تا وقتی پیر شدن اونا رو برای نوه هاشون بخونن و با یاد اوری خاطرات خوش هیچوقت لحظه های زیبای با هم بودن رو از یاد نبرن.واسه همین قبل از خواب همه چی رو توش مینوشتن . با اینکه ۵ سال از زندگیشون میگذشت هنوزم واسه دیدار هم بی تابی میکردند .وقتی همدیگه رو تو اغوش میگرفتند دلاشون تند تند میزد و صورتشون قرمز قرمز میشدو تمام تنشون رو یه گرمای وصف نشودنی اسمونی فرا میگرفت. همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه سام اونروز دیر تر به خونه اومد، گرفته بود دل و دماغی نداشت مولی اینو به حساب گرفتاری کارش گذاشت،اما فردا و فرداهای دیگه هم این قضیه تکرار شد وقتایی که دیر میکرد مولی دهها بار تلفن میزد اما سام در دسترس نبود ووقتی به خونه برمیگشت جوابی برای سوالات مولی که کجا بودو چرا دیر کرده نداشت. برای مولی عجیب بود باورش نمیشد زندگی قشنگش گرفتار طوفان شده باشه .بدتر از همه اینکه از دفترچه خاطراتشون هم دیگه خبری نبود.تا اینکه تصمیم گرفت سام رو تحت نظر بگیره اولین جرقه های ظنش با پیدا شدن چند موی بلوند رو کت سام شکل گرفت بعد هم که لباسهاشو بیشتر کنترل کرد بوی غریبه عطر زنانه شک اونو بیشتر کرد .نه نه این غیر ممکن بود اما با دیدن چندین پیامک عاشقانه با یک شماره ناشناس در تلفن سام همه چی مشخص شد .سام عزیزش به اون و عشقشون خیانت کرده بود حالا علت تمام سردیها بی اعتناییهاو دوریها سام رو فهمیده بود.دنیا رو سرش خراب شد توی یک لحظه تمام قصر عشقش فرو ریخت و جای اونو کینه نفرت پر کرد .مرد ارزوهاش به دیوی وحشتناک تبدیل شده بود.

    اون شب سام در مقابل تمام گریه ها و فریادهای مولی فقط سکوت کرد.کار از کار گذشته بود .صبح مولی چمدونش رو بست و با دلی مملواز نفرت سام رو ترک کرد وبا اولین پرواز به شهر خودش برگشت..روزهای اول منتظر یک معجزه بود،شاید اینا همش خواب بود .اما نبود .همه چی تموم شده بود.اونوقت با خودش کنار اومد و سعی کرد سام رو با تمام خاطراتش فراموش کنه.هر چند هر روز هزاران بار مرگ سام خائن رو از خدا ارزو میکرد.ولی خیلی زود به زندگی عادیش برگشت. .۳سال گذشت و یه روز بطور اتفاقی تو فرودگاه یکی از هم دانشگاهیاش رو دید.خواست از کنارش بی اعتنا بگذره اما نشد.دوستش خیلی این پا اون پا کرد انگار میخواست مطلب مهمی رو بگه ولی نمیتونست. بلاخره گفت:سام درست ۶ماه بعد از اینکه از هم جدا شدید مرد.باورش نشد مونده بود چه عکس العملی از خودش نشون بده تمام خاطرات خوشش یه لحظه جلوی چشش اومد .اما سریع خودش رو جمع جور کرد و زیر لب گفت:عاقبت خائن همینه.واز دوستش که اونو با تعجب نگاه میکرد با سرعت جدا شد..اون شب کلی فکر کرد و با خودش کلنجار رفت تا تونست خودش رو قانع کنه برگشتن به اونجا فقط به این خاطره که لوازم شخصیش رو پس بگیره و قصدش دیدن رقیب عشقیش و کسی که سام رو از اون جدا کرده بود نیست سئوالی که توی این ۳ سال همیشه آزارش داده بود.اخر شب به خونه قدیمیشون رسید.باغچه قشنگشون خالی از هر گل وگیاهی بود چراغها بجز چراغ در ورودی خاموش بودند.در زد هزار بار این صحنه رو تمرین کرده بود و خودش رو آماده کرده بود تا با اون رقیب چطوری برخورد بکنه.قلبش تند تند میزد. دنیایی ازخاطرات بهش هجوم اوردن کاشکی نیومده بود .ولی بخودش جراتی داد.بازم زنگ زد اماکسی در رو باز نکرد.پسر کوچولویی از اون ور خیابون داد زد:هی خانوم اونجا دیگه کسی زندگی نمیکه.نفس عمیقی کشید.فکر خنده داری به نظرش رسید کلیدش همراش بود.کلیداش رو دراورد وتو جا کلیدی چرخوند . در کمال ناباوری در باز شد/همه جا تقریبا تاریک بود و فقط نور ورودی کمی خونه رو روشن کرده بوددلشوره داشت نمیدونست چی رو اونجا خواهد دید.کلید برق رو زد .باورش نمیشد/همه چی دست نخورده سر جاش بود .عکسهای ازدواجشون ،مسافرت ماه عسلشون خلاصه همه عکسا به دیوارها بودند.و خونه تمیز بود.با سرعت بطرف اتاق خوابشون رفت تا ببینه وسایلش هنوز هست یا نه دلش میخواست سریع اونجا رو ترک کنه .چشمش به اتاق خوابش که افتاد دیگه داشت دیوانه میشد.درست مثل روز اول.کمد لباسهاش رو باز کرد تمام لباسهاش و وسایل شخصیش مرتب سر جاشون بود.ناخوداگاه رفت سراغ لوازم سام.کشو رو کشید و شروع کرد به نگاه کردن از هر کدوم از اونا خاطره ای داشت .حالش خوب نبود یه احساسی داشت خفش میکرد ناگهان چشمش به یک کلاه گیس با موهای بلوند که ته کشو قایمش کرده بودند افتاد با تعجب برداشتش کمد رو بهم ریخت نمیدونست دنبال چی باید بگرده فقط شروع کرد به گشتن.چند عطر زنانه ویک گوشی موبایل ناشناس، روشنش کرد شماره اش رو خوب میشناخت شماره غریبه ای بود که برای سام پیام عاشقانهمیفرستاد بود.گیج شده بود رشته های موی بلوند رود لباس سام،بوی عطرهای زنانه ای که از لباس سام به مشام میرسید،و پیامهای ارسال شده همه اونجا بودند.نمی فهمید.این چه بازی بود.خدایا کمکم کن.بلاخره پیداش کرد دفترچه خاطراتشون.برش داشت بازش کرد.خط سام رو خوب میشناخت .با اون خط قشنگش نوشته بود:از امروز تنها خودم تو دفتر خواهم نوشت تنهای تنها.بلاخره جواب آزمایشاتم اومد /و دکتر گفت داروها جواب ندادن .بیماریت خیلی پیشرفت کرده سام،متاسفم. آه خدایا واسه خودم غمی ندارم اما مولی نازنینم.چه طوری آمادش کنم،چطوری.اون بدون من خواهد مرد و این برای من از تحمل بیماری ومرگم سختر.مولی بقیه خطها رو نمیدید خدایا بازم یه کابوس دیگه.اخرین صفحه رو باز کرد.اوه خدایای من این صفحه رو برای من نوشته:مولی مهربانم سلام.امیدوارم هیچوقت این دفتر رو پیدا نکرده باشی و اونو نخونده باشی اما اگر الان داری اونو میخونی یعنی دست من رو شده.منو ببخش میدونستم قلب مهربونت تحمل مرگ منو نخواهد داشت.پس کاری کردم تا خودت با تنفر منو ترک کنی.این طوری بهتر بود چون اگر خبر مرگم رو میشنیدی زیاد غصه نمیخوردی.اینو بدون تو تنهای عشق من در هر دو دنیا هستی و خواهی بود.سعی کن خوب زندگی کنی غصه منو هم نخور اینجا منتظرت خواهم موند .عاشقانه و قول میدم هیچوقت دیگه ترکت نکنم. بخاطر حقه ای که بهت زدم هم منو ببخش .اونی که عاشقانه دوستت داره سام.راستی به یکی از دوستام سپردم مواظب باشه چراغ ورودی در خونمون همیشه روشن بمونه که اگه یه روزی برگشتی همه جا تاریک نباشه.سام تو.مولی برگشت و به عکس سام روی دیوار نگاه کرد. سام منو ببخش .بخاطر اینکه توی سختترین لحظات تنها گذاشتمت منو ببخش. چشمای سام هنوز توی عکس میدرخشید و به اون میخندید.
    نویسنده سعید گلدست تقدیم به مهربانترین همسر دنیا ملیحه

  14. سعید گلدست

    داستان فرشته
    و خداوند با مهر به آدمهای روی زمین نگاه میکرد فرشته ای با ناراحتی رو بخدا کرد و گفت:پروردگارا در این آفریده ناسپاس گنه کار چه دیدی که چنین به او مهر میورزی؟و خداوند فرمود من چیزی میدانم که تو نمیدانی.فرشته عرض کرد: پروردگارااجازه بده تا به زمین بروم تا به انسانها نشان دهم معنی بندگی و عبادت چیست.و خداوند به او اجازه داد تا به زمین رود اما به شرطی.که در غالب ادمیزاده با همان غرایز با همان امیال و با همان اختیار.بالهایش را کندند قلبی به او دادند و تمام قدرتهایش را گرفتند و اختیارش دادند.اختیار انتخاب بین خیر و شر.سالهااز آن ماجرا گذشت.روزی در قسمت مجهول الهویه های قبرستان مرد مفلوکی را به خاک سپردند که زندگی سخت وتیره ای را گذرانده بود. در قسمت شرح حالش چنین امده بود مرگ بر اثر بیماری احتمال مصرف مواد و وجود دو زایده ناشناخته وعجیب در بالای کتفها.روزی که دوباره فرشته شد و به عرش باز گشت در نهایت بیچارگی از خداوند درخواست نمود تا پرونده سیاه زندگی ادمییتش رااز دید تمام فرشتگنان مخفی سازد. و تا آخر دنیا خداوند مشغول مهر ورزی به مخلوقاتی بود که در نهایت اختیار ،او را برگزیده بودند.نویسنده سعید گلدست

  15. سعید گلدست

    داستان آن مرد آشنا:پیر مرد با سختی و درد سرفه ای کرد و اشکهای گرمش رو از روی صورت پر چین و چروکش پاک نمود .دلش گرفته بود خیلی خیلی هم گرفته بود و این بخاطر بد قولیش بود. ۳۵ سال بود مشهدی غلامرضا تو همچی روزی تو حرم مولاش بود هر جور که بود تا حالا خودش رو بموقع رسونده بود .آخه ۳۵ سال قبل یه نذرکرده بود ،نذر کرده بود اگه خدا پسرش محمد رضا را بهش سالم برگردونه تولد صاحب اسمش بره پابوس اقا. بعد از اون تصادف وحشتناک دکترها از زنده موندن پسرش قطع امید کرده بودند ولی در کمال ناباوری معجزه ای رخ داد.خدا پسرش رو بهش برگردوند مشهدی غلامرضا هم مردونه سر قولش ایستاد.هر سال با همسرش رفته بود مشهد زیارت. از ۱۰ سال پیش هم که زنش به سفر آخرت رفت خودش تنها میرفت زیارت آقا.اما این سالهای آخرکم کم ناتوان شده بود ومسافرتش هر سال سخت تر از قبل میشد .امسال دیگه نتونست بره.دکترش هم ممنوع السفرش کرد و بچه هاش جلوش ایستادند. با غصه نگاهی به گلدونهای زرد شده شمعدونیها و قناریش که خیلی وقت بود که دیگه نمی خوند کرد آخه دیگه کسی نبود به اونها برسه.سرش رو کرد زیر پتو و بازم شروع کرد به گریه .دلش هوای پنجره فولاد رو کرده بود هوای صحن با صفا و صدای نقاره گلدسته هاش رو کرده بود هوای صدای اذون دم غروبش رو کرده بود هوای بوسیدن چهار گوشه ضریح مقدسش رو کرده بود،.دیگه حالش رو نفهمید و از هوش رفت. تو همین حال و احوال با یه صدایی از خواب پرید یه صدایی شبیه بارون شبیه بال زدن کبوترها میومد.و ناگهان در اتاق کوچکش باز شد و همه جا رو نور فرا گرفت مات و مبهوت فقط نگاه کرد بوی گلاب و عطری مخصوص اتاقش را پر کرد،پر کرد از یاد یار. باورش نمیشد داره چه اتفاقی می افته .از توی نور صدایی اومد:سلام بر تو مومن ، سلام برمشهدی غلامرضای با صفا.صدا پر بود از مهر و محبت پر از آرامش وعشق.پر از سلام وسلامت.مشهدی نیم خیز شد با لکنت گفت :علیکم السلام.روش نشد بپرسه شما کی هستید یا چطوری تو اومدید آخه انگار سالها بود با اون صدا آشنا ست.صدای آشنا گفت :مومن ۳۵ سال همچین روزی همیشه مهمون حرمم بودی.قرارمون نبود بد قولی کنی مومن.مرد آشنا کنار تخت مشهدی نشست و دستهای تب دار مشهدی رو تو دستش گرفت و محکم تو دستاش فشار دا د ،انگار گرمای خود خورشید یهو ریخت توی تن مشهدی ،انگار هزار ابر بهاری تو کویر خشک تنش شروع به باریدن کردند انگاری هزار گل محمدی با هم تو وجودش شکفتن ،مشهدی با زمزمه و احترام پرسید:مولا جان چرا شما چرا شما ؟و مرد آشنا پاسخ داد:مومن ما هیچگاه از احوال یارانمان غافل نبوده و نیستیم همیشه بیاد آنانیم در همه جا همراه و همراه ایشان هستیم.در درد ها و غصه ها در بیماریها و تنها ئیها همیشه با شمائیم.مرد آشنا برپا خواست پیشانی مشهدی را با محبتی پدرانه بوسید وگفت :سال دیگه تو حرمم منتطرت هستم.و همونطور که اومده بود رفت.مشهدی دوباره از حال رفت .نزدیکای اذون بحال اومد ،به اونچه اتفاق افتاده بود فکر کرد با خودش گفت عجب خوابی بود.اما صدای خوش قناری و سرسبزی شمعدونهای تو گلدون و بوی خوش تو خونه شهادت میدادن که مشهدی یه مهمون عزیز داشته خیلی عزیز.تقدیم به مولای مهربانیها امام رضا.نویسنده سعید گلدست
    goldast3137@yahoo.com

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *