داستان کوتاه

D&R: همیشه یک راه حل وجود دارد!

. روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می‌کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می‌داد. کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی‌ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی‌تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر …

D&R: خدا و گنجشک

. روز‌ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت: «می‌آید، من تنها گوشی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی‌ام که درد‌هایش را در خود نگه می‌دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه‌ای از درخت دنیا نشست.» فرشتگان چشم …

D&R: مشتری فقیر

. در اوزاکا، شیرینی‌سرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به خاطر شیرینی‌های خوشمزه‌ای بود که می‌پخت. مشتری‌های بسیار  ثروتمندی به این مغازه می‌آمدند، چون قیمت شیرینی‌ها بسیار گران بود. صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش‌آمد مشتری‌ها به این طرف نمی‌آمد. مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است. یک …

D&R : کفش یا پا

. کفش هایش انگشت نما شده بود و جیبش خالی! یک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه ای می گذشت ؛ مأیوسانه به کفشها نگاه می کرد و غصه ی نداشتن بر همه ی وجودش چنگ انداخته بود . ناگاه! جوانی کنارش ایستاد ، سلام کرد و با خنده گفت :… چه روز قشنگی …

D&R: جیمی پسرک عاشق

. چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوهٔ کوچکم عروسک بخرم.‌‌ همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: «عمه جان…» اما زن با بی‌حوصلگی جواب داد: «جیمی، من که گفتم پولمان نمی‌رسد!» زن این را …

D&R: قانون و منطق

. دانشجویی پس از اینکه در درس منطق نمره نیاورد به استادش گفت: قربان، شما واقعا چیزی در مورد موضوع این درس می‌دانید؟ استاد جواب داد: بله حتما. در غیر اینصورت نمی‌توانستم یک استاد باشم. دانشجو ادامه داد: بسیار خوب، من مایلم از شما یک سوال بپرسم، اگر جواب صحیح دادید من نمره‌ام را قبول …