داستان کوتاه

D&R: رعیت و عتیقه‌فروش

. عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسه‌ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه‌ای افتاده و گربه در آن آب می‌خورد. دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب می‌شود و قیمت گرانی بر آن می‌نهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به …

D&R: پول بلیط

. یادم می‌آید وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می‌رسید پول زیادی نداشتند. شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس‌های کهنه ولی… در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. بچه‌ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا …

D&R: سیگار و دعا

. در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می‌پرسد: «فکر می‌کنی آیا می‌شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟» ماکس جواب می‌دهد: «چرا از کشیش نمی‌پرسی؟» جک نزد کشیش می‌رود و می‌پرسد: «جناب کشیش، می‌توانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم.» کشیش پاسخ می‌دهد: «نه، پسرم، نمی‌شود. این بی‌ادبی به مذهب است.» جک …

D&R: فقر

. روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می‌کنند چقدر فقیر هستند. آن‌ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در …

D&R: زنجیر عشـق

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود. اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم…. زن گفت صد‌ها …

D&R: نه از تو؛ نه از من

. روزی شیخ ابوالحسن خرقانی نماز می‌خواند. آوازی شنید که: ای ابوالحسن، خواهی که آنچه از تو می‌‌دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟ شیخ گفت: بار خدایا! خواهی آنچه را که از «رحمت» تو می‌دانم و از «بخشایش» تو می‌بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچکس سجده‌ات نکند؟ آواز آمد: نه از تو؛ نه …