. گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک میشد و برمی گشت! پرسیدند: چه میکنی؟ پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب میکنم و… آن را روی آتش میریزم! گفتند: حجم آتش در مقایسه با آبی که تو میآوری بسیار زیاد است! و …
. روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه میگفت: «میآید، من تنها گوشی هستم که غصههایش را میشنود و یگانه قلبیام که دردهایش را در خود نگه میدارد و سر انجام گنجشک روی شاخهای از درخت دنیا نشست.» فرشتگان چشم …