بایگانی برچسب: جوان

D&R : غذای سگ

. توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد ….. یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم ….. آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش ….. همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد …

D&R : آن طرف خیابان

پیرمرد ایستاده بود دم در و پسر جوان را جلوی همه، بلند بلند نصیحت می کرد. وسط حرف هایش هم به مردمی که برای روضه آمده بودند، خوش آمد می گفت. پسر سرش را انداخته بود پایین و به حرف های پیرمرد گوش می داد. پیرمرد: نمی گویم ننداز، بنداز، ولی آخه این چیه؟ خب …