. دیر کرده بود. هیچ وقت برای نمازجماعت دیر نمیآمد. نگرانش شدند و رفتند دنبالش. توی کوچه باریکی پیدایش کردند. دیدند روی زمین نشسته، بچهای را سوار کولش کرده و برایش نقش شتر را بازی میکند. – از شما بعید است، نماز دیر شد. رو به بچه کرد و گفت: «شترت را با چند گردو …
. نشسته بودند دور هم خرما میخوردند. هسته خرماهایش را یواشکی میگذاشت جلوی علی (ع). بعد از مدتی گفت: پرخور کسی است که هسته خرمای بیشتری جلویش باشد. همه نگاه کردند. جلوی علی (ع) از همه بیشتر بود. علی (ع) گفت: ولی من فکر میکنم پرخور کسی است که خرماهایش را با هسته خورده. همه …