داستان کوتاه

D&R: دیوانه‌ام ولی احمق نیستم!

. مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد‌‌ همان جا به تعویض لاستیک بپردازد. هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره‌های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آن‌ها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره‌ها را برد. مرد حیران …

D&R: دسته گل

. مردی وارد گل‌فروشی شد تا دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری زندگی می کرد سفارش دهد و با پست برای او بفرستد . وقتی از گل فروشی خارج می شد دخترکی را دید که کنار درب ورودی گل فروشی نشسته و گریه می کند. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید …

D&R: سبدِ تمیز

. یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته رزی، خانم نسبتا مسن محله، داشت از کلیسا برمیگشت … در همین حال نوه‌اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت: مامان بزرگ، تو مراسم امروز، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد؟! خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت:… عزیزم، اصلا …

D&R: جایزه

. جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته، به یک دهکده رسید. چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال‌های بزرگ و تازه خیره شد. …

D&R: طلبه و دختر

. شب هنگام محمد باقر – طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید. دختر پرسید: شام چه داری؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر …

D&R: نیوتن

. روزی همه دانشمندان مردند و وارد بهشت شدند آن‌ها تصمیم گرفتند تا قایم باشک بازی کنند. انیشتین اولین نفری بود که باید چشم می‌گذاشت. او باید تا ۱۰۰ می‌شمرد و سپس شروع به جستجو می‌کرد. همه پنهان شدند الا نیوتون… نیوتون فقط یک مربع به طول یک متر کشید و درون آن ایستاد، دقیقا …