.
مردی وارد گلفروشی شد تا دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری زندگی می کرد سفارش دهد و با پست برای او بفرستد .
وقتی از گل فروشی خارج می شد دخترکی را دید که کنار درب ورودی گل فروشی نشسته و گریه می کند.
مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید که چرا گریه می کنی؟
…
دختر گفت: می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است.
مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا من برای تو یک دسته گل خیلی زیبا میخرم تا آن را به مادرت هدیه کنی.
وقتی از گل فروشی خارج می شدند دخترک لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت به لب آورد.
مرد به دخترک گفت: میخواهی تو را برسانم؟
دختر گفت: نه ممنون تا قبر مادرم راهی نیست پیاده میروم.
مرد زبانش بسته شد بغض گلویش را گرفت دلش شکست و اشکش جاری شد. بدون درنگ به گل فروشی برگشت و دسته گلش رو پس گرفت و ۵۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا با دست خودش آن را به بزرگترین و با ارزشترین کس زندگیش هدیه کند .
.