داستان کوتاه

D&R : ادعای خدایی

. می گویند ابلیس، زمانی نزد فرعون آمد در حالیکه فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و می خورد.ابلیس به او گفت: هیچکس می تواندکه این خوشهء انگور را به مروارید خوش آب و رنگ مبدل سازد؟ فرعون گفت: …..نه. ابلیس با جادوگری و سحر، آن خوشهء انگور را به دانه های مروارید خوشاب …

D&R : پیرمرد و دخترک

. فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی. پیرمرد از دختر پرسید: – غمگینی؟ – نه. – مطمئنی؟ – نه. – چرا گریه می کنی؟ – دوستام منو دوست ندارن. – چرا؟ – چون قشنگ نیستم – قبلا اینو به تو گفتن؟ – نه. – ولی تو قشنگ …

D&R : زن زیبا

. یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوق‌العاده زیبا است ازدواج کرد. اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه می‌خوردند، آنها از هم جدا شدند. طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهره‌ای بسیار معمولی است. اما به نظر می‌رسد که …

D&R : داستان مردی که جهنم را خرید!

. در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می‌فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می‌کردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می‌برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به …

D&R : صعود از اول

. پشت میز ریاستم لم داده بودم پیرمرد مدتی بود منتظر موافقت من با درخواستش بود چهره آرامش مجبورم کرد خیلی معطلش نکنم موافقتنامه رو با غرور امضاء کردم و از اون جایی که حدس می زدم خوندن و نوشتن ندونه به جوهر روی میز اشاره کردم و بهش فهموندم که اثر انگشتش روی نامه …