داستان کوتاه

D&R: ما چقدر زود باوریم

. دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می‌گذراند به خاطر پروژه‌ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت. او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی‌هیدروژن‌مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده …

D&R: پیروزی یعنی همین

. دوست دیرینه‌اش در وسط میدان جنگ افتاده، می‌توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته، حس کند. سنگر آن‌ها توسط نیروهای دشمن محاصره شده بود. سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا …

D&R: روزی دست خداست

. حاتم اصم که یکى از زهاد عصر خویش بود، مردى بود فقیر و عائله دار که به سختى زندگیش را اداره مى کرد، اما اعتقاد فوق العاده به خدا داشت شبى با رفقاى خود نشسته بود، صحبت حج و زیارت خانه خدا به میان آمد شوق زیارت به دلش افتاد به منزلش مراجعت کرد، …

D&R: دعا کن گندمت آرد شود!

. زاهدی کیسه‌ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه‌ها گذاشت تا به نوبت آرد کند. زاهد گفت: «اگر گندم مرا زود‌تر آرد نکنی دعا می‌کنم خرت سنگ بشود». آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.» .

D&R: انیشتین و راننده اش!

. انیشتین برای رفتن به سخنرانی‌ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می‌گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می‌کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی‌ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با …

D&R: گنجشک و آتش

. گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می‌شد و برمی گشت! پرسیدند: چه می‌کنی؟ پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می‌کنم و… آن را روی آتش می‌ریزم! گفتند: حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می‌آوری بسیار زیاد است! و …