مردی از دیوانه ای پرسید: «اسم اعظم خدا را می دانی؟»
دیوانه گفت: «نام اعظم خدا، نان است اما این را جایی نمی توان گفت»
مرد گفت: «نادان! شرم کن! چگونه اسم اعظم خدا، نان است؟»
.
دیوانه گفت: «در قحطی نیشابور چهل شبانه روز می گشتم،نه هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه درِ هیچ مسجدی را باز دیدم؛ از آنجا بود که فهمیدم نام اعظم خدا و بنیاد دین و مایه ی اتحادمردم نان است».
.
سین هفتم سیب سرخی است
حسرتا که مرا نصیب از این سفره ی سُنُّت سُروری نیست!
شرابی مرد افکن در جام هواست، شگفتا که مرا بدین مستی شوری نیست!
سبویِ سبزه پوش، در قاب پنجره
آه! چنان دورم که گویی جز نقش بی جانی نیست
و کلامی مهربان در نخستین دیدارِ بامدادی
فغان که در پس پاسخ و لبخند دل خندانی نیست.
بهاری دیگر آمده است،آری
اما بر آن زمستان ها که گذشت
نامی نیست… نامی نیست…
.
#احمد_شاملو
همیشه که صبر کردن , بخشیدن , ماندن و تحمل کردن به این معنا نیست که همه چیز درست می شود … لازمه گاهی وقتها دست از این تظاهر کردن برداری , باید دست بکشی از بخشیدن کسی که هیچ وقت بخشیدنت را نفهمید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﺨﺸﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ وقتی میمانی و …
. مسکینی نزد بخیلی رفت و از او حاجتی خواست. بخیل گفت: اول تو حاجت مرا روا کن تا من هم حاجت تو را برآورم. مسکین گفت: حاجت تو چیست؟ گفت: حاجتم این است که از من حاجتی نخواهی. .
پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهینها تربیت شده و آماده شکار است اما نمیداند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز …
مامان من خیلی زشت شدم؟ _ نه دخترم چرا همچین فکری کردی؟ تو مثل فرشتهها قشنگی… پس چرا همه یه جوری نیگام میکنن؟ _ آخه تا حالا کسی فرشته به این قشنگی ندیده زندگی من (بغض…) مامان من موهام رو میخوام _ دوباره موهات در میاد دختر خوشگلم. قشنگتر از قبلشون حتی… دخترک میخنده و …