. پسر کوچولو گفت: «گاهی وقتها قاشق از دستم میافتد.» پیرمرد بیچاره گفت: «از دست من هم میافتد.» پسر کوچولو آهسته گفت: «من گاهی شلوارم را خیس میکنم.» پیرمرد خندید و گفت: «من هم همینطور» پسر کوچولو گفت: «من اغلب گریه میکنم» پیرمرد سر تکان داد: «من هم همین طور» پسر کوچولو گفت: «از همه …
هیچ وقت عادت نداشتم وقتی دو نفر با هم حرف میزنند، گوش بایستم. ولی یک شب دیر وقت به خانه برگشتم و از حیاط رد میشدم که اتفاقی صدای گفتگوی همسرم با پسر کوچکم را شنیدم. پسرم کف آشپزخانه نشسته بود و همسرم داشت با او صحبت میکرد من آرام ایستادم و از پشت پنجره …
. روایت شده است در حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی بزرگ میساختند. اما چند روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاریها را انجام میدادند. پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از منارهها کمی کجه! …
تاجری قبل از عزیمت به سفری طولانی با همسرش خداحافظی کرد. همسرش گفت: تو هیچ وقت هدیهای قابل برایم نیاوردی. مرد جواب داد: امان از دست شما زنهای ناشکر! هر چه که من به تو دادهام ارزش سالها کار داشته است. چه چیز دیگر میتوانم به تو بدهم؟ زن گفت: چیزی که به زیبایی خود …
. دکتر الهی قمشهای میگوید: یکی از جذابترین تعبیرات «نفس و عشق»، قصه دیو و سلیمان است که ازدیرباز در ادب پارسی به اشاره و تلمیح از آن یاد شده است. قصه چنین است که سلیمان فرزند داود، انگشتری داشت که اسم اعظم الهی بر نگین آن نقش شده بود و سلیمان به دولتِ آن …
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباسهاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت درخانه مى لرزیدند. پسرک پرسید: «ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک …