داستان کوتاه

اعتقادتان را چند می‌فروشید؟

. مقیم لندن بود، تعریف می‌کرد که یک روز سوار تاکسی می‌شود و کرایه را می‌پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ سنت اضافه‌تر می‌دهد! می‌گفت: چند دقیقه‌ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و …

D&R: گردو بیاورید و مرا بخرید

. دیر کرده بود. هیچ وقت برای نمازجماعت دیر نمی‌آمد. نگرانش شدند و رفتند دنبالش. توی کوچه باریکی پیدایش کردند. دیدند روی زمین نشسته، بچه‌ای را سوار کولش کرده و برایش نقش شتر را بازی می‌کند. – از شما بعید است، نماز دیر شد. رو به بچه کرد و گفت: «شترت را با چند گردو …

D&R: امتحان وزیران

. یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند : از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و اینکه این کیسه ها را  برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند. همچنین از آنها خواست که در این …

D&R: مزاح جالب پیامبر اکرم (ص) با امیرالمومنین(ع)

. نشسته بودند دور هم خرما می‌خوردند. هسته خرما‌هایش را یواشکی می‌گذاشت جلوی علی (ع). بعد از مدتی گفت: پرخور کسی است که هسته خرمای بیشتری جلویش باشد. همه نگاه کردند. جلوی علی (ع) از همه بیشتر بود. علی (ع) گفت: ولی من فکر می‌کنم پرخور کسی است که خرما‌هایش را با هسته خورده. همه …

D&R: پدر

. مردی ۸۵ ساله با پسر تحصیل کرده ۴۵ ساله‌اش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی کنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ. پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت: بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه. بعد از مدت کوتاهی پیر مرد …

D&R: جواب دندان‌شکن

. روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می‌رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی‌وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن  کرد. بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد، تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و…  محترمانه معذرت خواهی کرد و  در پایان گفت: مادمازل من لئون تولستوی هستم. …