.
مقیم لندن بود، تعریف میکرد که یک روز سوار تاکسی میشود و کرایه را میپردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ سنت اضافهتر میدهد!
میگفت: چند دقیقهای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی…
گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم. پرسیدم بابت چی؟ گفت میخواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم. فردا خدمت میرسیم!
تعریف میکرد: تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت میفروختم!!
.
دیدگاهها
Message flagged Friday, October 5, 2012 4:53 PM
داستان آنکه به خدا نزدیکتر است:دو راهب جوان نزد حکیمی فرزانه شاگردی میکردند و در نزدش راه های رسیدن به خدا را آموزش میدیدند و از سایر شاگردان به استاد خود نزدیکتر بودند.بعد ازسالها طلب حکمت ، روزی استاد فرزانه رو به آندو کرد و گفت:میبایست یک ماه به فلان ده رفته در آنجا به یافتن خدا مشغول باشید و بعد از ان به نزد من بازگردید تا من یکی از شما دو تن را به عنوان جانشین خود انتخاب کنم فقط بیاد داشته باشید من کسی را انتخاب خواهم نمود که در این مدت راهی را انتخاب نماید که خدا به یافتن خدا نزدیکتر باشد..راهب های جوان به آن ده رفتند راهب اول در همان لحظه ورود راه عبادت گاه را در پیش گرفت و ۳۰روز را به نیایش پرداخت ،کتابهای دینی خواند وذکر گفت و عبادت کرد . و اما راهب دوم تصمیم گرفت اول در ده گردشی کند و با انجا اشنا شود. در همان روز اول با تعجب فهمید تمام مزارع و باغهای ده آباد هستند به جز یکی.وقتی از مردم ده علت را پرسید مردم ده به او گفتند :این باغ و مزرعه متعلق به زوجی پیر سالخورده است که به خاطر بیماری و بی کسی نتوانسته اند مثل هر سال انجا را اباد کنند و در ان زراعت کنند .راهب جوان به دیدار اندو رفت و اجازه خواست تا کمکشان کند.پیر مرد و همسرش درکمال ناباوری ،موافقت کردند.راهب جوان حصارها را تعمیر کرد علفهای هرز را از بین برد زمین ها راشخم زد و اب یاری کرد و دانه افشاند و تمام ماه را بی خستگی کمر به خدمت بست .پیرمردو و پیرزن هم تنها با چشمان گریان او را مینگریستند و دعا میکردند.پس از یک ماه هر دو راهب به نزد استاد خود بازگشتند و از انچه را انجام داده بودند برای استاد تعریف کردند.استاد راهبی را که تمام وقت خود را به خدمت کردن سپری کرده بود در اغوش گرفت و او را به عنوان جانشین خود انتخاب کرد.شاگرد دیگر اعتراض کرد و گفت:من همه مدت عبادت کردم و خدا را نیایش کردم در حالیکه او فقط در مزرعه دیگران کار کرده.استاد دست راهبی که انتخاب کرده بود گرفت و در حالیکه به تاول هایی ترکیده ای که بر اثر کار و تلاش فراوان در دستش پیدا بود بوسه میزد گفت:تو یکماه کاری کردی که خدا اصلا به آن احتیاج نداشت اما این راهب کاری کرد که در عین اینکه خدا از او راضی بود بنده ای از بندگانش سخت به آن محتاج بود و اینست راه درست نزدیکی به خدا و آن خدمت عاشقانه به خلق خداست .نویسنده سعید گلدست
داستان آن مرد آشنا:پیر مرد با سختی و درد سرفه ای کرد و اشکهای گرمش رو از روی صورت پر چین و چروکش پاک نمود .دلش گرفته بود خیلی خیلی هم گرفته بود و این بخاطر بد قولیش بود. ۳۵ سال بود مشهدی غلامرضا تو همچی روزی تو حرم مولاش بود هر جور که بود تا حالا خودش رو بموقع رسونده بود .آخه ۳۵ سال قبل یه نذرکرده بود ،نذر کرده بود اگه خدا پسرش محمد رضا را بهش سالم برگردونه تولد صاحب اسمش بره پابوس اقا. بعد از اون تصادف وحشتناک دکترها از زنده موندن پسرش قطع امید کرده بودند ولی در کمال ناباوری معجزه ای رخ داد.خدا پسرش رو بهش برگردوند مشهدی غلامرضا هم مردونه سر قولش ایستاد.هر سال با همسرش رفته بود مشهد زیارت. از ۱۰ سال پیش هم که زنش به سفر آخرت رفت خودش تنها میرفت زیارت آقا.اما این سالهای آخرکم کم ناتوان شده بود ومسافرتش هر سال سخت تر از قبل میشد .امسال دیگه نتونست بره.دکترش هم ممنوع السفرش کرد و بچه هاش جلوش ایستادند. با غصه نگاهی به گلدونهای زرد شده شمعدونیها و قناریش که خیلی وقت بود که دیگه نمی خوند کرد آخه دیگه کسی نبود به اونها برسه.سرش رو کرد زیر پتو و بازم شروع کرد به گریه .دلش هوای پنجره فولاد رو کرده بود هوای صحن با صفا و صدای نقاره گلدسته هاش رو کرده بود هوای صدای اذون دم غروبش رو کرده بود هوای بوسیدن چهار گوشه ضریح مقدسش رو کرده بود،.دیگه حالش رو نفهمید و از هوش رفت. تو همین حال و احوال با یه صدایی از خواب پرید یه صدایی شبیه بارون شبیه بال زدن کبوترها میومد.و ناگهان در اتاق کوچکش باز شد و همه جا رو نور فرا گرفت مات و مبهوت فقط نگاه کرد بوی گلاب و عطری مخصوص اتاقش را پر کرد،پر کرد از یاد یار. باورش نمیشد داره چه اتفاقی می افته .از توی نور صدایی اومد:سلام بر تو مومن ، سلام برمشهدی غلامرضای با صفا.صدا پر بود از مهر و محبت پر از آرامش وعشق.پر از سلام وسلامت.مشهدی نیم خیز شد با لکنت گفت :علیکم السلام.روش نشد بپرسه شما کی هستید یا چطوری تو اومدید آخه انگار سالها بود با اون صدا آشنا ست.صدای آشنا گفت :مومن ۳۵ سال همچین روزی همیشه مهمون حرمم بودی.قرارمون نبود بد قولی کنی مومن.مرد آشنا کنار تخت مشهدی نشست و دستهای تب دار مشهدی رو تو دستش گرفت و محکم تو دستاش فشار دا د ،انگار گرمای خود خورشید یهو ریخت توی تن مشهدی ،انگار هزار ابر بهاری تو کویر خشک تنش شروع به باریدن کردند انگاری هزار گل محمدی با هم تو وجودش شکفتن ،مشهدی با زمزمه و احترام پرسید:مولا جان چرا شما چرا شما ؟و مرد آشنا پاسخ داد:مومن ما هیچگاه از احوال یارانمان غافل نبوده و نیستیم همیشه بیاد آنانیم در همه جا همراه و همراه ایشان هستیم.در درد ها و غصه ها در بیماریها و تنها ئیها همیشه با شمائیم.مرد آشنا برپا خواست پیشانی مشهدی را با محبتی پدرانه بوسید وگفت :سال دیگه تو حرمم منتطرت هستم.و همونطور که اومده بود رفت.مشهدی دوباره از حال رفت .نزدیکای اذون بحال اومد ،به اونچه اتفاق افتاده بود فکر کرد با خودش گفت عجب خوابی بود.اما صدای خوش قناری و سرسبزی شمعدونهای تو گلدون و بوی خوش تو خونه شهادت میدادن که مشهدی یه مهمون عزیز داشته خیلی عزیز.تقدیم به مولای مهربانیها امام رضا.نویسنده سعید گلدست
سلام دوستان خوبم.برایتان سربلندی را از خود خدا ارزومندم.ایا میتوانم برایتان داستان بفرستم.ممنون
نویسنده
سلام
از قسمت ارسال داستان میتونید داستانتون رو بفرستید
داستان با ذکر نامتون درج می شه
عالی بود
ان اقا شوفر تاکسی خیلی هم نادان تشریف داشته. باید اول برای این کار بزرگ مذهب پذیری اول سری به ایران و یا مصر و یا ترکیه و یا هر کشور اسلامی دیگر بزند . نه در انگلیس و یا در یک کشور اروپائی. در این کشورها بهر حال جو فرهنگی حاکم در این کشور ها بر فرهنگ دورو گری و دزدی مسلمانان تاثیر گذاشته و انها را هم کمی به انسانیت سوق داده. چرا این کار را با یک انگلیسی نکرده که به مسحییت بگرویید یا نگرویید؟
به خود الله قسم ارزش اون بیت سنت از اسلام و الله بیشتر است