. زاهدی کیسهای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسهها گذاشت تا به نوبت آرد کند. زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا میکنم خرت سنگ بشود». آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.» .
. یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت: شما سه ترم است که مرا از این درس میاندازید. من که نمیخواهم موشک هوا کنم. میخواهم در روستایمان معلم شوم. دکتر جواب داد: تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول، ولی تو نمیتوانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان …
. ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد. این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به …
. مردی نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد. دکتر گفت به فلان سیرک برو. آنجا دلقکی هست، اینقدر می خنداندت تا غمت یادت برود. مرد لبخند تلخی زد و گفت: من همان دلقکم .
. عینک نمی زد که نگن عینکیه . یه روز چاله ی جلوی چشمش رو ندید و زمین خورد . از اون روز به بعد چلاق صداش می کردند . .
. خدا را شکر که تمام شب صدای خرخر همسرم را می شنوم . این یعنی او زنده و سالم در کنار من خوابیده است. خدا را شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرفها شاکی است.این یعنی او در خانه است و در خیابانها پرسه نمی زند. خدا را شکر که مالیات می پردازم …