شعر

به چشم کور از راهی بسی دور…

به چشم کور از راهی بسی دور به خوبی پشه ای پرنده دیدن به جسم خود بدون پا و بی پر به جوف صخره ای سختی پریدن گرفتن شر زشیری را در آغوش میان آتش سوزان خزیدن کشیدن قله الوند بر پشت پس آنکه روی خار و خس دویدن مرا آسانتر و خوشتر بود زان …

دلاویزترین شعرِ جهان

“دوستت دارم” را من، دلاویزترین شعرِ جهان یافته ام این گلِ سرخِ من است دامنی پر کن از این گل که دَهی هدیه به خلق که بری خانه ی دشمن، که فشانی بر دوست رازِ خوشبختیِ هر کس به پراکندنِ اوست…   ” فریدون مشیری”

دنگ … دنگ …

دنگ..،دنگ.. ساعت گیج زمان در شب عمر می زند پی در پی زنگ. زهر این فکر که این دم گذر است می شود نقش به دیوار رگ هستی من… لحظه ها می گذرد آنچه بگذشت ، نمی آید باز قصه ای هست که هرگز دیگر نتواند شد آغاز…   سهراب سپهری

چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی…

چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی چراغ خلوت این عاشق کهن باشی به سان سبزه پریشان سرگذشت شبم نیامدی تو که مهتاب این چمن باشی تو یار خواجه نگشتی به صد هنر، هیهات که بر مراد دل بی قرار من باشی تو را به آینه داران چه التفات بود چنین که …

خانه دوست کجاست

من دلم می‌خواهد
خانه‌ای داشته باشم پر دوست،
کنج هر دیوارش
دوست‌هایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو…؛
هر کسی می‌خواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند.
شرط وارد گشتن
شست و شوی دل‌هاست
شرط آن داشتن
یک دل بی‌رنگ و ریاست…
بر درش برگ گلی می‌کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می‌نویسم‌ای یار
خانهٔ ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
” خانه دوست کجاست؟ ”

فریدون مشیری

دست

. از دل و دیده، گرامی‌تر هم آیا هست؟ دست، آری، ز دل و دیده گرامی تر : دست! زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان، بی گمان دست گران قدرتر است. هرچه حاصل کنی از دنیا، دستاوردست! هرچه اسباب جهان باشد، در روی زمین، دست دارد همه را زیر نگین! سلطنت …