.
همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود؛ نوبت به او رسید: «دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟» گفت: میخواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش را بست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت: حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!….
سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد، با خود گفت: این چنین عمر من به پایان رسید و من بهرهٔ خود را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!
حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود!
.
دیدگاهها
داستان بسیار زیبایی بود …
شادمهر جان با اجازه ات با ذکر منبع تو وبلاگ کوچیکم از این داستان استفاده کردم :heh:
عجب حالی گرفته ازش