.
پیرمرد: صدای زنگ را که شنید به سمت آیفون رفت و گوشی را برداشت؛
«بله؟»
صدای ناراحت مرد جوانی را شنید که:
«آقا جلوی بچه تون رو بگیرید!
یه تفنگ آب پاش دستش گرفته، از توی بالکن داره به مردم آب میپاشه!»
نگاهی به بالکن انداخت و جواب داد:
«شرمندهام آقا! ببخشید! چشم! همین الان…»
…… و در حالی که گوشی در دستش بود، با صدای بلند گفت:
«بچه! تو داری اونجا چه غلطی میکنی؟! بیا تو ببینم!»
گوشی را گذاشت. همانجا نشست،
خندهاش را که حبس کرده بود، رها کرد و یک دل سیر خندید.
بعد چهار دست و پا به سمت صندلی راحتیاش رفت،
تفنگ آبپاش را برداشت و دوباره رفت توی بالکن!!!!
.
دیدگاهها
می شه داستانهاتون را ایمیل کنید؟
ممنون میشم
نویسنده
از فید استفاده کنید
یا ایمیل خود را در این قسمت وارد کنید و مشترک شوید
واییییییییییییی