. حاتم اصم که یکى از زهاد عصر خویش بود، مردى بود فقیر و عائله دار که به سختى زندگیش را اداره مى کرد، اما اعتقاد فوق العاده به خدا داشت شبى با رفقاى خود نشسته بود، صحبت حج و زیارت خانه خدا به میان آمد شوق زیارت به دلش افتاد به منزلش مراجعت کرد، …
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباسهاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت درخانه مى لرزیدند. پسرک پرسید: «ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک …
. مردی وارد گلفروشی شد تا دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری زندگی می کرد سفارش دهد و با پست برای او بفرستد . وقتی از گل فروشی خارج می شد دخترکی را دید که کنار درب ورودی گل فروشی نشسته و گریه می کند. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید …
. یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته رزی، خانم نسبتا مسن محله، داشت از کلیسا برمیگشت … در همین حال نوهاش از راه رسید و با کنایه بهش گفت: مامان بزرگ، تو مراسم امروز، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد؟! خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت:… عزیزم، اصلا …
. روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی میکرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس میداد. کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلیها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمیتواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر …
. فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی. پیرمرد از دختر پرسید: – غمگینی؟ – نه. – مطمئنی؟ – نه. – چرا گریه می کنی؟ – دوستام منو دوست ندارن. – چرا؟ – چون قشنگ نیستم – قبلا اینو به تو گفتن؟ – نه. – ولی تو قشنگ …