سید محمدرضا شمس

این شعر از مولانا نیست – عشق و مستی

مستی ما مستی از هر جـام نیست
مست گشتن کار هر بـد نـام نیست

ما ز جـام عشق ، مستی می کنیم
خویش را فارغ ز هستی می کنیم

می، پلیـــدی را ز سر بیـرون کند
عشق را در جـام دل، افزون کند

چون که ما مستیم و از هستی تهی
کی شود هستی، به مستی متتهی؟

مست، یعنی: عاشقی بی قید و بند
فـــارغ از بود و نبود و چون و چند؟

چون و چند از ابلهـــی آید میـــان
در طریق عاشقی کی می‌تـــوان؟

مست بود و فکر هستی داشتن
کـــوه غـــم را از میان ، برداشتن

کــی بُــوَد کـــار حساب و هندسه؟
کی چنین درسی بود در مدرسه؟

عاشقی را خود جهان دیگــریست
منطق عاشق ، همان پیغمــبریست

عشق بر عاشق دهـــد ، دستور را
عقـــل، کی فهمـد چنین منظور را

تا نگـــردی عاشق از این ماجـــرا
کـــی توانی کرد درک نکته هـــا؟

فهـم عاقل را به عاشق، راه نیست
هرچه گویم باز می‌گویی که چیست؟

بایـــد اول ، تـــرک ِ هشیاری کنی
عشق را در خویشتن جاری کنی

هر زمان گشتی تو مست جام عشق
خویش را انــداختـــی در دام عشق

آن زمان شاید بدانی عشق چیست
چون کنی درک یکـی را از دویست

گر به راه عشق همراهـــم شوی
رهسپار قلـــب پـــر آهـــــم شوی

خود ببینی فرق عقل و عشق چیست
عقـــل، همراه و رفیق عشق نیست

عقـــل ، اول بیــــند و بــــاور کند
عشق، نــادیـــده همه از بـــر کند

عشق چون از عقل می‌گردد جدا
آن زمـــان بیـــند بزرگــی خـــدا

چون خدا را دید، پابستش شود
از می دیـــدار ، سرمســتش شود

(ساقی) و جـــام می و روی نگـار
هست، در دیــوانگــی هــا آشکـــار

در ره لیـــلی ، کسی هشیار نیست
گر که مجنونم بخوانی عار نیست

سید محمدرضا شمس (ساقی)