.
یادش آمد که چقدر دوست داشت فرزندشان پسر باشد.
درب اتاق عمل باز شد. پرستار بود.
– مژده بدهید : یک پسر کاکل زری!
حالا هم در بیمارستان بود.در باز شد.
– – پسرم اومده؟
– – « نه ، داداش نیست ، پرستاره »
دختر این را گفت و پدرش را نوازش کرد.
.
.
یادش آمد که چقدر دوست داشت فرزندشان پسر باشد.
درب اتاق عمل باز شد. پرستار بود.
– مژده بدهید : یک پسر کاکل زری!
حالا هم در بیمارستان بود.در باز شد.
– – پسرم اومده؟
– – « نه ، داداش نیست ، پرستاره »
دختر این را گفت و پدرش را نوازش کرد.
.