ای هنوز بی نظیر
خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیـر
این هـبوط بی دلـیـل، این سـقـوط ناگـزیــر
آســمـان بـی هــدف، بــادهــای بـی طــرف
ابـرهای سـر به راه، بـیـدهای سر به زیــر
ای نـظـاره شـگـرف، ای نـگــاه نــاگــهــان
ای هـمـاره در نظر، ای هـنوز بی نـظـیــر
آیه آیه ات صریح، سوره سوره ات فصـیح
مثل خطی از هبوط، مثل سطری از کویـر
مثـل شـعـر نـاگـهـان، مثـل گـریـه بی امـان
مثل لحـظـه هـای وحـی، اجـتـنـاب نـاپـذیـر
ای مـسـافــر غـریـب، در دیـار خـویـشـتـن
با تـو آشـنـا شـدم، با تـو در هـمـیـن مـسیـر
از کـویر سـوت و کور، تا مـرا صـدا زدی
دیـدمت ولی چه دور، دیـدمت ولی چه دیـر
این تویی در آنطرف، پشـت میـله ها رهــا
این مـنم در ایـنطرف، پشـت میـله ها اسیـر
دســت خـسـتـه مـرا، مثـل کــودکـی بـگـیـر
با خـودت مـرا ببر، خـسـته ام از این کویـر
تقدیم به روح پاک شهید بزرگوار
دکتر علی شریعتی
شعر از : قیصر امین پور
زندگی نامه
علی شریعتی در دوم آذر سال ۱۳۱۲ در مزینان، یک روستای سنتی کوچک، کنار کویر، در نزدیکی سبزوار دیده به جهان گشود. پدرش محمد تقی شریعتی، موسس کانون حقایق اسلامی و مادرش زهرا امینی، زنی روستایی متواضع و حساس بود. پدر پدر بزرگ علی، ملاقربانعلی، معروف به آخوند حکیم، مردی فیلسوف و فقیه بود که در مدارس قدیم بخارا و مشهد و سبزوار تحصیل کرده و از شاگردان برگزیده ملاهادی سبزواری محسوب میشد.
در سال ۱۳۳۱، اولین بازداشت او رخ داد و این اولین رویارویی او و نظام حکومتی بود. در تاریخ ۲۴ تیر سال ۱۳۴۷ با پوران شریعت رضوی، یکی از همکلاسیهایش ازداوج کرد.
شریعتی تحصیلات دانشگاهی خود را در مشهد گذراند و تحصیلات عالی خود را در سال ۱۳۴۱ در فرانسه و در رشته تاریخ و جامعهشناسی مذهبی ادامه داد. در سال ۱۳۴۳ به ایران برگشت و در مرز دستگیر شد. حکم دستگیری از سوی ساواک بود و متعلق به ۲ سال پیش یعنی در هنگام خروج از ایران که به همان دلیل معلق مانده بود و در عین حال لازمالاجرا بود. بعد از بازداشت به زندان قزلقلعه در تهران منتقل شد. اوائل شهریور همان سال بعد از آزادی به مشهد برگشت.
از آبان ماه ۱۳۵۱ تا تیر ماه ۱۳۵۲، دکتر به زندگی مخفی روی آورد. ساواک به دنبال او بود و از تعطیلی به بعد، متن سخنرانیهای دکتر با اسم مستعار به چاپ میرسید. در تیر ماه ۱۳۵۲، دکتر در نیمه شب به خانهاش مراجعه کرد و دو روز بعد به شهربانی مراجعه کرد و خودش را معرفی کرد. بعد از آن روز به مدت ۱۸ ماه به انفرادی رفت
شریعتی سپس در فروردین سال ۱۳۵۲ تحت شرایط ویژهای آزاد شد که بر طبق آن اجازه تدریس، انتشار، و یا برپایی گردهمایی را چه به صورت خصوصی و چه عمومی نداشت. علاوه بر این، ساواک کلیه تحرکات او را به شدت زیر نظر داشت.
شریعتی این شرایط را نپذیرفت و تصمیم به هجرت از ایران گرفت. اما سه هفته بعد از ورود به سواتهمپتون انگلستان، به طرز مشکوکی از دنیا رفت. دلیل رسمی مرگ وی حمله قلبی اعلام شد. در ایران بسیاری از او با نام شهید یاد میکنند. شریعتی بر خلاف وصیت خود که خواسته بود بود وی را در حرم امام هشتم شیعیان در مشهد دفن کنند، در حرم حضرت زینب(س)، دختر علی پسر ابوطالب، در شهر دمشق به خاک سپرده شد.
اندیشه ها
شریعتی یکی از متفکران مسلمان بود و درعین حال، رویکردی نقادانه نسبت به برخی از باورهای مذهبی داشت که به زعم او ریشههای اسلامی نداشتند. او بهطور خاص، تشیع صفوی را مظهر سنت مسخ شده میداند و آن را توام با اسارتپذیری، خرافه، تقلید و جبرگرایی معرفی میکرد. وی همچنین از نگاه سطحی به مدرنیته نیز انتقاد میکرد و معتقد بود که راه پیشرفت و ترقی ملتهای شرقی، متفاوت از راهی است که غرب پیمودهاست.البته استفاده آگاهانه از تجربیات مدرنیته در غرب، مورد پذیرش شریعتی قرار داشت.او یکی از بزرگترین اسلام شناسان می باشد.
آثار
* ابوذر
* اسلام شناسی
* امت وامامت
* انسان
* انسان بیخود
* اومانیسم اسلامی
* با مخاطبهای آشنا
* بازگشت به خویش، بازگشت به کدام خویش
* تحلیلی از مناسک حج
* تشیع علوی و تشیع صفوی
* توتم پرستی
* جهاد و شهادت
* جهانبینی و ایدئولوژی
* جهتگیریهای طبقاتی در اسلام
* چه باید کرد؟
* حج
* حسین وارث آدم
* خودسازی انقلابی
* روش شناخت اسلام
* زن در اسلام
* علی انسان تمام
* فاطمه فاطمهاست
* فلسفه تاریخ در اسلام
* کویر (مجموعه مقالات)
* گفتوگوهای تنهایی
* ما و اقبال
* مذهب علیه مذهب
* مسئولیت شیعه بودن
* میعاد با ابراهیم
* نامهها
* نیازهای انسان امروز
* نیایش
* هجرت وتمدن
* هنر
* یک جلوش تا بینهایت صفرها
* ویژگیهای قرون جدید
* هبوط
* استحمار
گفته هایش
ای آزادی،
تو را دوست دارم، به تو نیازمندم، به تو عشق می ورزم، بی تو زندگی دشواراست، بی تو من هم نیستم ؛ هستم ، اما من نیستم ؛ یک موجودی خواهم بود توخالی ، پوک ، سرگردان ، بی امید ، سرد ، تلخ ، بیزار ، بدبین ، کینه دار ، عقده دار ، بیتاب ، بی روح ، بی دل ، بی روشنی ، بی شیرینی ، بی انتظار ، بیهوده ، منی بی تو
یعنی هیچ! …
ای آزادی، من از ستم بیزارم، از بند بیزارم، از زنجیر بیزارم، از زندان بیزارم، از حکومت بیزارم، از باید بیزارم، از هر چه و هر که تو را در بند می کشد بیزارم.
ای آزادی، چه زندان ها برایت کشیده ام !
و چه زندان ها خواهم کشید و چه شکنجه ها تحمل کرده ام و چه شکنجه ها تحمل خواهم کرد.
اما خود را به استبداد نخواهم فروخت، من پرورده ی آزادی ام، استادم علی است، مرد بی بیم و بی ضعف و پر صبر، و پیشوایم مصدق، مرد آزاد، مرد، که هفتاد سال برای آزادی نالید.
من هرچه کنند، جز در هوای تو دم نخواهم زد. اما، من به دانستن از تو نیازمندم، دریغ مکن، بگو هر لحظه کجایی چه می کنی؟ نا بدانم آن لحظه کجا باشم، چه کنم؟ …
حرف هایی که باید زد
تا حال حرف زدن زبان را می شنیدم، حرف زدن قلم را می خواندم، حرف زدن اندیشیدن را، حرف زدن خیال را و حرف زدن تپش های دل را، حرف زدن بی تابی های دردناک روح را، حرف زدن نبض را در آن هنگام که صدایش از خشم در شقیقه ها می کوبد و نیز حرف زدن سکوت را می فهمیدم … ببین که چند زبان می دانم!
من می دانم که چه حرف هایی را با چه زبانی باید زد، من می دانم که هریک از این زبانها برای گفتن چه حرف هایی است.
حرف هایی است که باید زد، با زبان گوشتی نصب شده در دهان، و حرف هایی که باید زد اما نه به کسی، حرف های بی مخاطب، و حرف هایی که باید به کسی زد اما نباید بشنود. اشتباه نکنید، این غیر از حرف هایی است که از کسی می زنیم و نمی خواهیم که بشنود، نه، این که چیزی نیست. از اینگونه بسیار است و بسیار کم بها و همه از آن گونه دارند؛ سخن از حرف هایی است به کسی، به مخاطبی، حرف هایی که جز با او نمی توان گفت، جز با او نباید گفت، اما او نباید بداند، نباید بشنود، حرف های عالی و زیبا و خوب این ها است، حرف هایی که مخاطب نیز نا محرم است!
این چگونه حرف هایی است؟
این چگونه مخاطبی است؟
« دکتر علی شریعتی »
( با مخاطبهای آشنا )
من دیگر ناله نمی کنم
نه…
من دیگر ناله نمی کنم ، قرنها نالیدن بس است
می خواهم فریاد بزنم!
اما اگر نتوانستم سکوت می کنم
خاموش بودن بهتر از نالیدن است …
—————————–
به من بگو نگو ، نمی گویم؛
اما نگو نفهم ، که من نمی توانم نفهمم
من می فهمم!!
« دکتر علی شریعتی »
بزرگترین هنر من
هنر من و بزرگترین هنر من: فن زیستن در خویش. همین بود که مرا تا حال زنده داشت. همین بود که مرا از اینهمه دیگرها و دیگران بیهوده مصون می داشت.
هر گاه با دیگران بودم خود را تنها می دیدم. تنها با خودم، تنها نبودم اما، اما اکنون نمی دانم این “خودم” کیست؟ کدام است؟
هر گاه تنها می شوم گروهی خود را در من می آویزند که منم و من با وحشت و پریشانی و بیگانگی در چهره هر یک خیره می شوم و خود را نمی شناسم! نمی دانم کدامم؟
می بینی که چه پریشانی ها در بکاربردن این این ضمیر اول شخص دارم، متکلم! نمی دانم بگویم از اینها من کدامم یا از اینها من کدام است؟ پس آنکه تردید می کند و در میان این “من” ها سراسیمه می گردد و می جوید کیست؟ من همان نیستم؟ اگر آری پس آنکه این من را نیز هم اکنون نشانم می دهد کیست؟
اوه که خسته شدم! باید رها کنم. رها میکنم اما چگونه می توانم تحمل کنم؟
تا کنون همه رنج تحمل دیگران را داشتم و اکنون تحمل خودم رنج آورتر شده است.
می بینی که چگونه از تنهایی نیز محروم شدم؟!
« دکترعلی شریعتی »
( هبوط در کویر )
آری اینچنین بود ای برادر
دیدم چه رابطه خویشاوندی نزدیکی است
میان من و خفتگان این دخمه ها
… به اقامتگاهم بازگشتم
و به برادری از گروه بیشمار بردگان نامه ای نوشتم.
آری اینچنین بود برادر
راست است که من از سرزمینی آمده ام و آنها از سرزمینهایی
من از نژادیم و آنها از نژادی
اما اینها تقسیم بندیهای پلیدی است تا انسانها را قطعه قطعه کند
و خویشاوندان را بیگانه بنماید و بیگانگان را خویشاوند.
… که همه آثار عظیمی که در طول تاریخ تمدنها را ساخته اند
بر استخوانهای اسلاف من ساخته شده اند.
… در میان انبوه دخمه ها نشستم
و دیدم چنان است که پنداری همه آنهایی که در دل دخمه ها خفته اند برادران منند.
برگرفته از کتاب “آری اینچنین بود ای برادر” شهید دکتر علی شریعتی
(قسمتی از مرثیه دکتر چمران برای دکتر شریعتی)
…”ای علی! شاید تعجب کنی اگر بگویم که همین هفته گذشته که به محور جنگ «بنت جبیل» رفته بودم و چند روزی را در سنگرهای متقدّم «تل مسعود» در میان جنگندگان «امل» گذراندم، فقط یک کتاب با خودم بردم و آن «کویر» تو بود؛ کویر که یک عالم معنا و غنا داشت و مرا به آسمانها میبرد و ازلیّت و ابدیّت را متصل میکرد…”
“ای آتش مرا دریاب،مرا دریاب که در آتشی دائم می سوزم،صبرم به پایان رسیده،دل پر دردم دیگر طاقت ندارد،با اشک به خود سکون می بخشم،ولی دیدگانم نیز دیگر رمقی ندارند.
خدایا به تو پناه میبرم.مهر خود را آنچنان در دلم جایگزین کن که جایی دیگر برای عشق دیگران نماند.سراپای وجودم را آنچنان مسخر اراده ی خود کن که به دیگری نیاندیشم و محلی از اعراب برای اعمال دیگر نماند.”
(خدا بود و دیگر هیچ نبود—شهید مصطفی چمران)