. مرد مسنی به همراه پسر بیست سالهاش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد. به محض شروع حرکت قطار پسر بیست ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که …
. مردی نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد. دکتر گفت به فلان سیرک برو. آنجا دلقکی هست، اینقدر می خنداندت تا غمت یادت برود. مرد لبخند تلخی زد و گفت: من همان دلقکم .
. روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند. جواب داد:…. اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =۱ اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰…. اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰۰ اگر …
. پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: “نصف قلمرو پادشاهیام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند”. تمام آدمهای دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست. تنها یکی از مردان دانا گفت: “فکر کنم میتوانم شاه را معالجه کنم. اگر یک …
. در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم میفروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود میکردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج میبرد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به …