. زن و شوهر پیری با هم زندگی میکردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمیرفت و گلههای شوهرش رو به حساب بهانه گیریهای او میگذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز… پیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف میکند و …
. پسر کوچولو گفت: «گاهی وقتها قاشق از دستم میافتد.» پیرمرد بیچاره گفت: «از دست من هم میافتد.» پسر کوچولو آهسته گفت: «من گاهی شلوارم را خیس میکنم.» پیرمرد خندید و گفت: «من هم همینطور» پسر کوچولو گفت: «من اغلب گریه میکنم» پیرمرد سر تکان داد: «من هم همین طور» پسر کوچولو گفت: «از همه …
. پیرمرد: صدای زنگ را که شنید به سمت آیفون رفت و گوشی را برداشت؛ «بله؟» صدای ناراحت مرد جوانی را شنید که: «آقا جلوی بچه تون رو بگیرید! یه تفنگ آب پاش دستش گرفته، از توی بالکن داره به مردم آب میپاشه!» نگاهی به بالکن انداخت و جواب داد: «شرمندهام آقا! ببخشید! چشم! همین …
. میگویند: روزی یکی از انبیای الهی در گذر خود به مردی پیر و فرتوت برخورد که برای خود جایگاهی در بالای درختی کهن سال ساخته بود و در آن به عبادت خدا مشغول بود. سر سخن را با او باز کرد و در نهایت پرسید: حالا چرا اینجا زندگی میکنی؟ گفت: جوان که بودم …
. مدتها پیش کشاورز فقیری برای پیداکردن غذا یا شکاری به دل جنگل رفت. هنوز مسیر زیادی را طی نکرده بود که صدای فریاد کمکی به گوشش رسید. او صدا را دنبال کرد تا به منبع آن رسید و دید که پسر بچهای در باتلاقی افتاد و آهسته و آرام به سمت پایین میرود. آن …
. پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوهٔ چهارسالهاش زندگی کند. دستان پیرمرد میلرزید، چشمانش تار شده بود و گامهایش مردد و لرزان بود. اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند، اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل میساخت. نخود …