. روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی میکرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس میداد. کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلیها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمیتواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر …
. فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی. پیرمرد از دختر پرسید: – غمگینی؟ – نه. – مطمئنی؟ – نه. – چرا گریه می کنی؟ – دوستام منو دوست ندارن. – چرا؟ – چون قشنگ نیستم – قبلا اینو به تو گفتن؟ – نه. – ولی تو قشنگ …
باد را دوست داشت چون لباس پاره اش که تکان می خورد کلاغها می پریدند. بد نبود. مامور بود. خیلی وقتها هم که پیرمرد نبود حتی می گذاشت روی شانه اش بنشینند. این خیانت نبود. دانه ها هم می دانستند مترسک دلسوز است…