بهار تویی

هزار گل اگرم هست ، هر هزار تویی
گل اند اگر همه اینان ، همه بهار تویی
به گرد حُسن تو هم ، این دویدگان نرسند
پیاده اند حریفان و شهسوار تویی
زلال چشمه‌ جوشیده از دل سنگی
الا که آینه‌ صبحِ بی ‌غبار تویی
دلم هوای تو دارد ، هوای زمزمه ات
بخوان که جاری آواز جویبار تویی
به کار دوستی ات بی ‌غشم ، بسنج مرا
به سنگ خویش که عالی ترین عیار تویی
سواد زیستن را ، ز نقش تذهیبت
به جلوه آر که خورشید زرنگار تویی
نه هر حریف شبانه ، نشان یاری داشت
بدان نشانه که من دانم و تو ، یار تویی
برای من ، تو زمانی ، نه روز و شب آری
که دیگران گذرانند و ماندگار تویی
تو جلوه‌ ابدیت به لحظه می بخشی
که من هنوزم و در من همیشه وار تویی

#حسین_منزوى

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *