جعلیات

فکر را پر بدهید | محمد دلیلی | این شعر از نیما نیست !

فکر را پر بدهید

و نترسید که از سقف عقیده برود بالاتر

” فکر باید بپرد ”

برسد تا سر کوه تردید

و ببیند که میان افق باورها

کفر و ایمان چه به هم نزدیکند

” فکر اگر پربکشد ”

جای این توپ و تفنگ، اینهمه جنگ

سینه ها دشت محبت گردد

دستها مزرع گلهای قشنگ

” فکر اگر پر بکشد ”

هیچکس کافر و ننگ و نجس و مشرک نیست

همه پاکیم و رها

دکتر  محمد دلیلی | سایه‌ سبز

درد من حصار برکه نیست | از صمد بهرنگی نیست

حتما تا الان این جمله را دست کم یک بار در صفحه فیس بوک یا اینستاگرام دوستانتان یا گروه های تلگرامی دیده‌اید. یا شاید هم خود شما از آن دست کسانی باشید که آن را روی دیوارشان (Wall) در فیس بوک یا استاتوس‌های تلگرام و اینستاگرام و واتساپ… به اشتراک گذاشته‌اید. اما وقتی امروز برای بار اِنُم این جمله جلوی چشمم پدیدار شد تصمیم گرفتم یک پست در موردش بگذارم!

‏درد من حصار برکه نیست ،
درد من زیستن با ماهیانی ست که
فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است

#صمد_بهرنگی
#ماهی_سیاه_کوچولو

این سخن بی‌شک از صمد بهرنگی نیست! ماهی سیاه کوچولو، یک کتاب برای کودکان است که تنها چند ده صفحه بیشتر ندارد.
من نمی‌فهمم چرا ملت یه کتاب کوچک را اول مطالعه نمیکنند تا بعد نظرشان را درباره «قطعه‌های زیبایش» نقل کنند.
اگر شما این متن را در کتاب ماهی سیاه کوچولو دیدید عکس بگیرید و برای من بفرستید.

باران که شدى مپرس ، این خانه‌ی‌ کیست از مولانا نیست

این شعر از #مولانا نیست

باران که شدى مپرس ، این خانه‌ی‌ کیست
سقف حرم و مسجد و میخانه‌ یکیست

باران که شدى، پیاله‌ها را نشمار
جام و قدح و کاسه و پیمانه‌ یکیست

باران! تو که از پیش خدا مى‌آیی
توضیح بده عاقل و فرزانه یکیست

بر درگه او چونکه بیفتند به خاک
شیر و شتر و پلنگ و پروانه یکیست

با سوره ى دل ، اگر خدارا خواندى
حمد و فلق و نعره‌ى مستانه یکیست

این بى‌خردان، خویش، خدا مى‌دانند
اینجا سند و قصه و افسانه یکیست

از قدرت حق ، هرچه گرفتند به کار
در خلقت حق، رستم و موریانه یکیست

گر درک کنى خودت خدا را بینى
درکش نکنى , کعبه و بتخانه یکیست

شاعر : مهدی مختار زاده

بد نیست نگاهی به شایعه زیر بندازیم که در شبکه های مجازی دست به دست می چرخد:

زیباترین قسم از #سهراب نیست!

شعری که به اشتباه به نام سهراب در فضای مجازی منتشر شده است. . نه تو می مانی نه اندوه و نه ، هیچ یک از مردم این آبادی به حباب نگران لب یک رود ، قسم و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت غصه هم ، خواهد رفت آن چنانی که فقط ، …

این شعر از #مولوی نیست – مثنوی هفتاد من

مَن اگر با مَن نباشم می شَوَم تنها ترین

کیست با مَن گر شَوَم مَن باشد از مَن ماترین

.

مَن نمی دانم کی ام مَن ، لیک یک مَن در مَن است

آن که تکلیف مَنَش با مَن مَنِ مَن ، روشن است

.

مَن اگر از مَن بپرسم ای مَن ای همزاد مَن !

ای مَن غمگین مَن در لحظه های شاد مَن !

.

هرچه از مَن یا مَنِ مَن ، در مَنِ مَن دیده ای

مثل مَن وقتی که با مَن می شوی خندیده ای

.

هیچ کس با مَن ، چنان مَن مردم آزاری نکرد

این مَنِ مَن هم نشست و مثل مَن کاری نکرد

.

ای مَنِ با مَن ، که بی مَن ، مَن تر از مَن می شوی

هرچه هم مَن مَن کنی ، حاشا شوی چون مَن قوی

.

مَن مَنِ مَن ، مَن مَنِ بی رنگ و بی تأثیر نیست

هیچ کس با مَن مَنِ مَن ، مثل مَن درگیر نیست

.

کیست این مَن ؟ این مَنِ با مَن زمَن بیگانه تر

این مَنِ مَن مَن کنِ از مَن کمی دیوانه تر ؟

.

زیر باران مَن از مَن پر شدن دشوار نیست

ورنه مَن مَن کردن مَن ، از مَنِ مَن عار نیست

.

راستی ! این قدر مَن را از کجا آورده ام ،

بعد هر مَن بار دیگر مَن ، چرا آورده ام ؟

.

در دهان مَن نمی دانم چه شد افتاد مَن

مثنوی گفتم که آوردم در آن هفتاد «مَن»

.

.

شاعر: #ناصر_فیض

این شعر از مولانا نیست – عشق و مستی

مستی ما مستی از هر جـام نیست
مست گشتن کار هر بـد نـام نیست

ما ز جـام عشق ، مستی می کنیم
خویش را فارغ ز هستی می کنیم

می، پلیـــدی را ز سر بیـرون کند
عشق را در جـام دل، افزون کند

چون که ما مستیم و از هستی تهی
کی شود هستی، به مستی متتهی؟

مست، یعنی: عاشقی بی قید و بند
فـــارغ از بود و نبود و چون و چند؟

چون و چند از ابلهـــی آید میـــان
در طریق عاشقی کی می‌تـــوان؟

مست بود و فکر هستی داشتن
کـــوه غـــم را از میان ، برداشتن

کــی بُــوَد کـــار حساب و هندسه؟
کی چنین درسی بود در مدرسه؟

عاشقی را خود جهان دیگــریست
منطق عاشق ، همان پیغمــبریست

عشق بر عاشق دهـــد ، دستور را
عقـــل، کی فهمـد چنین منظور را

تا نگـــردی عاشق از این ماجـــرا
کـــی توانی کرد درک نکته هـــا؟

فهـم عاقل را به عاشق، راه نیست
هرچه گویم باز می‌گویی که چیست؟

بایـــد اول ، تـــرک ِ هشیاری کنی
عشق را در خویشتن جاری کنی

هر زمان گشتی تو مست جام عشق
خویش را انــداختـــی در دام عشق

آن زمان شاید بدانی عشق چیست
چون کنی درک یکـی را از دویست

گر به راه عشق همراهـــم شوی
رهسپار قلـــب پـــر آهـــــم شوی

خود ببینی فرق عقل و عشق چیست
عقـــل، همراه و رفیق عشق نیست

عقـــل ، اول بیــــند و بــــاور کند
عشق، نــادیـــده همه از بـــر کند

عشق چون از عقل می‌گردد جدا
آن زمـــان بیـــند بزرگــی خـــدا

چون خدا را دید، پابستش شود
از می دیـــدار ، سرمســتش شود

(ساقی) و جـــام می و روی نگـار
هست، در دیــوانگــی هــا آشکـــار

در ره لیـــلی ، کسی هشیار نیست
گر که مجنونم بخوانی عار نیست

سید محمدرضا شمس (ساقی)