D&R: پیروزی یعنی همین

. دوست دیرینه‌اش در وسط میدان جنگ افتاده، می‌توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته، حس کند. سنگر آن‌ها توسط نیروهای دشمن محاصره شده بود. سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا …

D&R: روزی دست خداست

. حاتم اصم که یکى از زهاد عصر خویش بود، مردى بود فقیر و عائله دار که به سختى زندگیش را اداره مى کرد، اما اعتقاد فوق العاده به خدا داشت شبى با رفقاى خود نشسته بود، صحبت حج و زیارت خانه خدا به میان آمد شوق زیارت به دلش افتاد به منزلش مراجعت کرد، …

D&R: شاهینی که پرواز نمی کرد

پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آن‌ها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از‌‌ همان روز …

D&R: فرشته‌ی بی مو

مامان من خیلی زشت شدم؟ _ نه دخترم چرا همچین فکری کردی؟ تو مثل فرشته‌ها قشنگی… پس چرا همه یه جوری نیگام می‌کنن؟ _ آخه تا حالا کسی فرشته به این قشنگی ندیده زندگی من (بغض…) مامان من موهام رو می‌خوام _ دوباره موهات در می‌اد دختر خوشگلم. قشنگ‌تر از قبلشون حتی… دخترک می‌خنده و …

D&R: دعا کن گندمت آرد شود!

. زاهدی کیسه‌ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه‌ها گذاشت تا به نوبت آرد کند. زاهد گفت: «اگر گندم مرا زود‌تر آرد نکنی دعا می‌کنم خرت سنگ بشود». آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.» .

D&R: انیشتین و راننده اش!

. انیشتین برای رفتن به سخنرانی‌ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می‌گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می‌کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی‌ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با …