D&R: آقا اجازه شهید شده!

. من می خواهم در آینده شهید بشوم. برای این که…. معلم که خنده اش گرفته بود، پرید وسط حرف مهدی و گفت: «ببین مهدی جان! موضوع انشاء این بود که در آینده می خواهید چه کاره بشین. باید در مورد یه شغل یا یه کار توضیح می دادی. مثلاً، پدر خودت چه کارست؟» آقا …

اعتقادتان را چند می‌فروشید؟

. مقیم لندن بود، تعریف می‌کرد که یک روز سوار تاکسی می‌شود و کرایه را می‌پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ سنت اضافه‌تر می‌دهد! می‌گفت: چند دقیقه‌ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و …

D&R: گردو بیاورید و مرا بخرید

. دیر کرده بود. هیچ وقت برای نمازجماعت دیر نمی‌آمد. نگرانش شدند و رفتند دنبالش. توی کوچه باریکی پیدایش کردند. دیدند روی زمین نشسته، بچه‌ای را سوار کولش کرده و برایش نقش شتر را بازی می‌کند. – از شما بعید است، نماز دیر شد. رو به بچه کرد و گفت: «شترت را با چند گردو …

D&R: امتحان وزیران

. یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند : از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و اینکه این کیسه ها را  برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند. همچنین از آنها خواست که در این …

D&R: مزاح جالب پیامبر اکرم (ص) با امیرالمومنین(ع)

. نشسته بودند دور هم خرما می‌خوردند. هسته خرما‌هایش را یواشکی می‌گذاشت جلوی علی (ع). بعد از مدتی گفت: پرخور کسی است که هسته خرمای بیشتری جلویش باشد. همه نگاه کردند. جلوی علی (ع) از همه بیشتر بود. علی (ع) گفت: ولی من فکر می‌کنم پرخور کسی است که خرما‌هایش را با هسته خورده. همه …

D&R: پدر

. مردی ۸۵ ساله با پسر تحصیل کرده ۴۵ ساله‌اش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی کنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ. پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت: بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه. بعد از مدت کوتاهی پیر مرد …