. چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوهٔ کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: «عمه جان…» اما زن با بیحوصلگی جواب داد: «جیمی، من که گفتم پولمان نمیرسد!» زن این را …
. دانشجویی پس از اینکه در درس منطق نمره نیاورد به استادش گفت: قربان، شما واقعا چیزی در مورد موضوع این درس میدانید؟ استاد جواب داد: بله حتما. در غیر اینصورت نمیتوانستم یک استاد باشم. دانشجو ادامه داد: بسیار خوب، من مایلم از شما یک سوال بپرسم، اگر جواب صحیح دادید من نمرهام را قبول …
. در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند. میگویند خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند… وقتی نزدیکتر به هم بودند گرمتر میشدند ولی با خارهایشان یکدیگر را زخمی میکردند. بخاطرهمین تصمیم گرفتند ازهم دور شوند ولی از سرما یخ زده میمردند… …
. کوچهای محل رد شدن روزانه پسری جوان بود. روزی دختری زیبا روی از آن کوچه عبور میکرد. پسر دلش با دیدن آن دلبر، دوام نیاورد و دنبال دختر به راه افتاد. دختر متوجه پسر شد و پرسید: چه میخواهی؟ پسر با صدایی لرزان جواب داد: عاشق تو گشتهام و دلباختهات شدهام. دختر گفت: گمان …
. یک روز گرم، شاخهای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن از درخت برگهای ضعیف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را درد منشانه و با غرور خاصی تکرار کرد تا اینکه تمام برگها جدا شدند و شاخه از …
. زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن …