این شعر از #مولوی نیست – مثنوی هفتاد من

مَن اگر با مَن نباشم می شَوَم تنها ترین

کیست با مَن گر شَوَم مَن باشد از مَن ماترین

.

مَن نمی دانم کی ام مَن ، لیک یک مَن در مَن است

آن که تکلیف مَنَش با مَن مَنِ مَن ، روشن است

.

مَن اگر از مَن بپرسم ای مَن ای همزاد مَن !

ای مَن غمگین مَن در لحظه های شاد مَن !

.

هرچه از مَن یا مَنِ مَن ، در مَنِ مَن دیده ای

مثل مَن وقتی که با مَن می شوی خندیده ای

.

هیچ کس با مَن ، چنان مَن مردم آزاری نکرد

این مَنِ مَن هم نشست و مثل مَن کاری نکرد

.

ای مَنِ با مَن ، که بی مَن ، مَن تر از مَن می شوی

هرچه هم مَن مَن کنی ، حاشا شوی چون مَن قوی

.

مَن مَنِ مَن ، مَن مَنِ بی رنگ و بی تأثیر نیست

هیچ کس با مَن مَنِ مَن ، مثل مَن درگیر نیست

.

کیست این مَن ؟ این مَنِ با مَن زمَن بیگانه تر

این مَنِ مَن مَن کنِ از مَن کمی دیوانه تر ؟

.

زیر باران مَن از مَن پر شدن دشوار نیست

ورنه مَن مَن کردن مَن ، از مَنِ مَن عار نیست

.

راستی ! این قدر مَن را از کجا آورده ام ،

بعد هر مَن بار دیگر مَن ، چرا آورده ام ؟

.

در دهان مَن نمی دانم چه شد افتاد مَن

مثنوی گفتم که آوردم در آن هفتاد «مَن»

.

.

شاعر: #ناصر_فیض

دانلود مجموعه برترین موسیقی بی کلام غمگین ترکیه‌ای – بخش اول

مجموعه برترین موسیقی بی کلام غمگین ترکیه‌ای – بخش اول ۰۱ – Ahmet Meter – Her Mevsim ?çimden Gelir Geçersin    دانلود ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ۰۲ – Mehmet Ye?ilçay & Murat Ertu?rul – Belal?m    دانلود ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ۰۳ – Cafe Anotolia – The Violent – Colored Mountain    دانلود ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ۰۴ – Aytekin Ata? – Under The Same Sky    …

این شعر از مولانا نیست – عشق و مستی

مستی ما مستی از هر جـام نیست
مست گشتن کار هر بـد نـام نیست

ما ز جـام عشق ، مستی می کنیم
خویش را فارغ ز هستی می کنیم

می، پلیـــدی را ز سر بیـرون کند
عشق را در جـام دل، افزون کند

چون که ما مستیم و از هستی تهی
کی شود هستی، به مستی متتهی؟

مست، یعنی: عاشقی بی قید و بند
فـــارغ از بود و نبود و چون و چند؟

چون و چند از ابلهـــی آید میـــان
در طریق عاشقی کی می‌تـــوان؟

مست بود و فکر هستی داشتن
کـــوه غـــم را از میان ، برداشتن

کــی بُــوَد کـــار حساب و هندسه؟
کی چنین درسی بود در مدرسه؟

عاشقی را خود جهان دیگــریست
منطق عاشق ، همان پیغمــبریست

عشق بر عاشق دهـــد ، دستور را
عقـــل، کی فهمـد چنین منظور را

تا نگـــردی عاشق از این ماجـــرا
کـــی توانی کرد درک نکته هـــا؟

فهـم عاقل را به عاشق، راه نیست
هرچه گویم باز می‌گویی که چیست؟

بایـــد اول ، تـــرک ِ هشیاری کنی
عشق را در خویشتن جاری کنی

هر زمان گشتی تو مست جام عشق
خویش را انــداختـــی در دام عشق

آن زمان شاید بدانی عشق چیست
چون کنی درک یکـی را از دویست

گر به راه عشق همراهـــم شوی
رهسپار قلـــب پـــر آهـــــم شوی

خود ببینی فرق عقل و عشق چیست
عقـــل، همراه و رفیق عشق نیست

عقـــل ، اول بیــــند و بــــاور کند
عشق، نــادیـــده همه از بـــر کند

عشق چون از عقل می‌گردد جدا
آن زمـــان بیـــند بزرگــی خـــدا

چون خدا را دید، پابستش شود
از می دیـــدار ، سرمســتش شود

(ساقی) و جـــام می و روی نگـار
هست، در دیــوانگــی هــا آشکـــار

در ره لیـــلی ، کسی هشیار نیست
گر که مجنونم بخوانی عار نیست

سید محمدرضا شمس (ساقی)

خوش اقبال

قطار مسافربری از ایستگاه بولوگویه که در مسیر خط راه آهن نیکولایوسکایا قرار دارد به حرکت در آمد. در یکی از واگنهای درجه دو که در آن استعمال دخانیات آزاد است ، پنج مسافر در گرگ و میش غروب ، مشغول چرت زدن هستند. آنها دقایقی پیش غذای مختصری خورده بودند و اکنون به پشتی نیمکت ها یله داده و سعی دارند بخوابند. سکوت حکمفرماست. در باز میشود و اندامی بلند و چوب سان ، با کلاهی سرخ و پالتوی شیک و پیکی که انسان را به یاد شخصیتی از اپرت یا از آثار ژول ورن می اندازد وارد واگن می شود. اندام در وسط واگن می ایستد ، لحظه ای فس فس می کند ، چشمهای نیمه بسته اش را مدتی دراز به نیمکتها می دوزد و زیر لب من من می گوید: نه ، اینهم نیست! لعنت بر شیطان! کفر آدم در می آید.

یکی از مسافرها نگاهش را به اندام تازه وارد می دوزد ، آنگاه با خوشحالی فریاد می زند: ایوان آلکسی یویچ! شما هستید؟ چه عجب از این طرفها. ایوان آلکسی یویچ چوب سان یکه می خورد و نگاه عاری از هوشیاری اش را به مسافر می دوزد ، او را به جای می آورد ، دستهایش را از سر خوشحالی به هم می مالد و میگوید: ها! پتر پترویچ! پارسال دوست ، امسال آشنا! خبر نداشتم که شما هم در این قطار تشریف دارید. پترویچ می گوید: حال و احوالتان چطور است؟

ای ، بدک نیستم ، فقط اشکال کارم این است که پدر جان واگنم را گم کرده ام و من ابله هر چه زور میزنم نمیتوانم پیدایش کنم. بنده مستحق آنم که شلاقم بزنند. آنگاه ایوان آلکسی یویچ سرپا تاب می خورد و زیر لب می خندد و اضافه می کند پیشامد است برادر ، پیشامد! زنگ دوم را که زدند پیاده شدم تا با یک گیلاس آنیاک گلویی تر کنم ، و البته ترکردم. بعد به خودم گفتم حالا که تا ایستگاه بعدی خیلی راه داریم خوب…
ادامه ….

آقای مونرو از خفاش زرنگ تر است

آقا و خانم مونرو امسال دیرتر از معمول هر سال به خانه‌ی ییلاقی خود رفتند، چون دنگ و فنگ های کارشان در شهر آنها را خیلی مشغول کرده بود. چمن باغ بلند و در هم رفته بود، و تمام ویلا یک جور حال و هوای بیشه‌ها را پیدا کرده بود. آقای مونرو  نفس راحتی کشید و گفت‌:  “امشب یک خواب حسابی می‌کنم.”  لباس کهنه و راحتی پوشید و در حالی که سوت می‌زد رفت و تمام درها و پنجره‌ها را امتحان کرد. بعد از آن آمد زیر آسمان و ستارگان ایستاد و چند لحظه‌ای از بوی خوش تابستان لذت برد. ناگهان صدای جیغی از آشپزخانه به گوشش رسید.- از آن جیغ‌ها که زنش وقتی یک فنجان از دستش می‌افتاد می‌کشید.- آقای مونرو به سرعت برگشت.

خانم مونرو داد زد‌: “عنکبوت! بکشش! بکشش!”

خانم مونرو اعتقاد داشت اگر عنکبوتی در خانه پیدایش می‌شد اما آن را نمی‌کشتند شب آن حیوان بی برو برگرد سر و کله‌اش توی رخت خواب پیدا می‌شد. آقای مونرو به خاطر زنش عاشق کشتن عنکبوت‌ها بود. این یکی را هم که روی حوله‌ی قوری چای زنش نشسته بود، با روزنامه زرت زد کشت، بعد لاشه‌اش را برد توی باغچه‌ی گلهای آهار انداخت. از این کار احساس نیرومندی و خان سالاری کرد، از اینکه زنش به او احتیاج و اتکا داشت، دلش غنج رفت. وقتی رفت بخوابد، هنوز از این پیروزی خودش، احساس اندک گرمی داشت.

با صدای گرم و بمی گفت‌: “شب بخیر، عزیزم.” همیشه بعد از یک پیروزی صدایش بم‌تر می‌شد.

زنش گفت‌: “شب بخیر، عزیزم.” او در اتاق مجاور در تختخواب خودش بود.

شب آرام و صاف بود. صداهای شب از توی باغ می‌آمد.

آقای مونرو گفت‌: “نمی‌ترسی؟“

زنش با صدای خواب‌آلود گفت‌: “نه، تا تو هستی ار چی بترسم؟“

سکوت دراز و مطبوعی گذشت و آقای مونرو داشت کم کم به خواب می‌رفت که صدای عجیبی او را از خواب بیدار کرد. قیژ قیژ قیژِ محکم و یکنواختی در اتاق خودش تکرار می‌شد.

آقای مونرو زیر لب گفت‌: “خفاش!”

اول تصمیم گرفت یورش خفاش را به اتاقش با آرامش تلقی کند. جانور انگار نزدیک سقف بال بال می‌زد. آقای مونرو حتی روی یک آرنج برخواست و توی تاریکی زل زد. همین که نشسته بود تا ببیند این حیوان پر سروصدا کجاست، خفاش انگار از روی عمد و دشمنی به سوی او شیرجه آمد و موهای سر او را وجین کرد. آقای مونرو چپید لای ملافه و روتختی ولی بعد فوری سعی کرد آرامش و متانت نفس خود را بازیابد و سرش را دوباره بیرون آورد و درست در همین وقت خفاش دوباره در مسیر فضایی خودش به سوی کله‌ی مونرو یورش آورد. آقای مونرو حالا ملافه و روتختی را حسابی روی کله‌اش کشید و بعد نوبت خفاش بود.

زنش از اتاق مجاور گفت‌: “خوابت نمیاد، عزیزم؟“

آقای مونرو از زیر ملافه گفت‌: “چی؟“

زنش گفت‌:
ادامه ..