D&R: می خواهی چه کاره باشی!

. همگی به صف ایستاده بودند تا از آن‌ها پرسیده شود؛ نوبت به او رسید: «دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟» گفت: می‌خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش را بست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت: حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته …

D&R: پدر و پسر

. پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید: تو می‌توانی مرا بزنی یا من تورا؟ پسر جواب داد: من می‌زنم پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولی باز‌‌ همان جواب را شنید با ناراحتی از کنار پسر رد شد بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد شاید جوابی بهتر …

D&R: یاد کودکی

. پیرمرد: صدای زنگ را که شنید به سمت آیفون رفت و گوشی را برداشت؛ «بله؟» صدای ناراحت مرد جوانی را شنید که: «آقا جلوی بچه تون رو بگیرید! یه تفنگ آب پاش دستش گرفته، از توی بالکن داره به مردم آب می‌پاشه!» نگاهی به بالکن انداخت و جواب داد: «شرمنده‌ام آقا! ببخشید! چشم! همین …

D&R: سفره خدا بزرگ است

. پیرزن نابینایی جلوی حضرت موسی (ع) را گرفت. گفت دعا کن خدا چشمانم را برگرداند. حضرت موسی گفت باشد. پیرزن گفت دعا کن جمالم را هم برگرداند. حضرت یک توقفی کرد. با خود گفت چشمانش را خدا داد، دیگر زیبایی و… وحی آمد که موسی چرا فکر می‌کنی؟ مگر از تو می‌خواهد؟… .

D&R: مرد خدا

. ابوسعید را گفتند: کسى را مى ‏شناسیم که مقام او آن چنان است که بر روى آب راه مى ‏رود. شیخ گفت: کار دشوارى نیست؛ پرندگانى نیز باشند که بر روى آب پا مى ‏نهند و راه مى ‏روند. گفتند: فلان کس در هوا مى ‏پرد. گفت: مگسى نیز در هوا بپرد. گفتند: فلان …

D&R: کوزه‌ی ترک خوردهـ

.  مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دوانتهای چوبی می‌بست… چوب را روی شانه‌اش می‌گذاشت و برای خانه‌اش آب می‌برد. یکی از کوزه‌ها کهنه‌تر بود و ترک‌های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه‌اش را می‌پیمود نصف آب کوزه می‌ریخت. مرد دو سال تمام همین کار را می‌کرد. کوزه سالم و نو مغرور …